Startseite
> Nonfiction
> Inspirational
> Haben Sie einen kleinen Glauben: eine wahre Geschichte Bewertung
Haben Sie einen kleinen Glauben: eine wahre Geschichte
Have a Little Faith: a True StoryVon Mitch Albom
Rezensionen: 28 | Gesamtbewertung: Durchschnitt
Ausgezeichnet | |
Gut | |
Durchschnitt | |
Schlecht | |
Schrecklich |
In Have a Little Faith bietet Mitch Albom eine wunderschön geschriebene Geschichte einer bemerkenswerten achtjährigen Reise zwischen zwei Welten - zwei Männern, zwei Glaubensrichtungen, zwei Gemeinschaften -, die die Leser überall inspirieren wird. Alboms erstes Sachbuch seit Dienstag mit Morrie, Have a Little Faith beginnt mit einer ungewöhnlichen Bitte: Ein zweiundachtzigjähriger Rabbiner aus Alboms alter Heimatstadt fragt ihn
Rezensionen
"Am Ende wird die Frage beantwortet." - Mitch Albom
Ich habe gerade Have a Little Faith von Mitch Albom gelesen. Ich bin mir nicht sicher, warum ich diesen Roman zum Lesen aufgegriffen habe. Vielleicht war ich gelangweilt und brauchte etwas zu tun, vielleicht suchte ich etwas, um eine Leere zu fühlen; oder vielleicht, nur vielleicht, brauchte ich ein bisschen Vertrauen.
Have a Little Faith ist eine erstaunliche Geschichte über einen Rabbiner, einen christlichen Minister und einen Mann mit sehr wenig Glauben. Dieses Buch wird Sie durch eine unglaubliche Reise mit einer schönen Botschaft am Ende führen. Nachdem ich dieses Buch gelesen hatte, fühlte ich mich inspiriert. Manchmal vergesse ich im Leben, aufzuschauen und dem Mann oben zu danken. Ich vergesse, ihm für einen weiteren Tag, einen weiteren Segen und eine weitere Lektion zu danken.
Ich kann dieses Buch jedem empfehlen, der einer Religion angehört. Komisch, ich bin eine schwarzamerikanische Frau, die mit einem jüdischen Mann verlobt ist. Ich habe mich oft gefragt, wie sich unsere beiden verschiedenen Religionen vermischen könnten. Dieses Buch hat mir etwas beigebracht - unabhängig von der Religion: "Glaube wird ähnlich eingesetzt." Unabhängig von unserem Glauben und unserer Religion ist unser Glaube an denselben Gott gebunden. Dieses Buch wird Ihnen helfen, Trost darin zu finden, an etwas zu glauben, das größer ist als Sie selbst.
Behalte den Glauben, meine Freunde, und kaufe dieses Buch!
In Have a Little Faith bietet Mitch Albom eine wunderschön geschriebene Geschichte einer bemerkenswerten achtjährigen Reise zwischen zwei Welten - zwei Männern, zwei Glaubensrichtungen, zwei Gemeinschaften -, die die Leser überall inspirieren wird. Albom bewegt sich zwischen ihren christlichen und jüdischen, afroamerikanischen und weißen Welten, verarmt und wohlhabend. Er beobachtet, wie diese sehr unterschiedlichen Männer den Glauben in ähnlicher Weise einsetzen, um ums Überleben zu kämpfen: Der ältere Vorortrabbiner nimmt ihn an, wenn sich der Tod nähert. Der jüngere Pastor in der Innenstadt verlässt sich darauf, um sich und seine Kirche am Leben zu erhalten. ...
تاریخ نخستین خوانش: روز یازدهم ماه اکتبر سال 2010 میلادی
عنوان: یک ذره ایمان داشته باش ؛ نویسنده: میچ آلبوم ؛ مترجم: نازنین میرصادقی ؛ تهران: ایرانبان ، 1388 ؛ در 300 ص ؛ 9789642980901ابک: 21 ؛ موضوع: آلبرت ال. لوئیس ؛ هنری پی. کاوینگتن - ایمان (یهودیت) - داستانهای نویسندگان امریکایی - سده XNUMX م
عنوان: ذره ای ایمان داشته باش ؛ نویسنده: میچ آلبوم ؛ مترجم: مهرداد وثوقی ؛ تهران: افراز ، 1389 ؛ در 250 ص ؛ 9789642432745ابک: XNUMX ؛
عنوان: ذرهای ایمان داشته باش ؛ نویسنده: میچ البوم ؛ مترجم: فریده همتی ؛ تهران: درسا ، 1389 ؛ در 304 ص ؛ 9789648759600ابک: XNUMX ؛
عنوان: ایمان داشته باشیم ؛ نویسنده: میچ آلبوم ؛ مترجم: صدیقه ابراهیمی (فخار) ؛ تهران: دایره ، 1389 ؛ 293 9786005722031 ص ؛ 1394ابک: XNUMX ؛ دوماپ دوم XNUMX ؛
عنوان: کمی ایمان داشته باش ؛ نویسنده: میچ البوم ؛ مترجم: احمد نیازاده ؛ تهران: نشر قطره ، 1393 ، 302 1394 ص ؛ دوماپ دوم 1397 ؛ ششماپ ششم 278 ؛ 9786001197857 XNUMX ص ؛ XNUMXابک: XNUMX ؛
عنوان: کمی ایمان داشته باش: یک داستان واقعی ؛ نویسنده: میچ آلبوم ؛ مترجم: مریم فتاحی ؛ تهران: نشر نیماژ ، 1393 ؛ در 195 ص ؛ 9786003670099ابک: XNUMX ؛
عنوان: ذرهای ایمان داشته باش ؛ نویسنده: میچ آلبوم ؛ مترجم: حجتاله سرلک ؛ تهران: نشر هونار ، 1395 ؛ در 216 ص ؛ 9786008183006ابک: XNUMX ؛
عنوان: کمی ایمان داشته باش بر اساس یک داستان واقعی ؛ نویسنده: میچ آلبوم ؛ مترجم: هومن عباسینتاجعمرانی ؛ ویراستار: ناکتا رودگری ؛ تهران: نوای مکتوب ، 1398 ؛ در 208 ص ؛ 9786008958178ابک: XNUMX ؛
کتاب «کمی ایمان داشته باش» نوشته میچ آلبوم ، نویسنده ، موسیقیدان و برنامه ساز تلویزیونی است. آلبوم ، نویسنده ای کمکار اما از نظر منتقدان ، موفق است. مشهورترین کتاب ایشان «سه شنبه ها با موری» نام دارد ، که مدتها ، در صدراکتای پرفروش قرار داشت. آلبوم در اکثر آثارش سویه ای مذهبی عرفانی دارند, و به منشا عالم هستی و روابط بین اجزای جهان میپردازند. نقل از متن: «کسی را که اهل ایمان باشد میشناسی؟ وقتی او را میبینی ، فرار میکنی؟ اگر اینطور است ، بدان دیگر نیازی به گریز نیست. چند لحظهای بنشین. یک لیوان آب یخ بنوش. یک بشقاب نان ذرت بخور. شاید متوجه شوی چیز زیبایی هست که میتوان یاد گرفت و نه تو را میگزد و نه ضعیفت میکند, فقط ثابت میکند در وجود تکتک ما جرقهای الهی هست که شاید یک روز بتواند جهان را نجات دهد. در آغاز یک پرسش بود. در پایان ، آن پرسش پاسخش را گرفت. خداوند میخواند و ما با او زمزمه میکنیم و ترانه های بسیاری هست ا اما فقط یک را میخوانیم ، فقط یکی ؛ ترانه ی شگفتانگیز انسان ». پایان نقل. نقل نمونه متن از کتاب کمی ایمان داشته باش ؛ مترجم: احمد نیازاده ؛ در آغاز ... ؛ در آغاز یک پرسش بود. «میتوانی سخنرانی مراسم خاکسپاریم را تو بگویی؟» گفتم: متوجه نمیشوم. پیرمرد دوباره پرسید: «سخنرانی مراسم خاکسپاری؟ وقتی از دنیا میروم. »؛ پلکهایش باز و بسته میشد. ریشهای سفیدش را تمیز و ص اصلاح کرده بود ، و کمی ا ایستاده بود. پرسیدم: مرگت نزدیک است؟ با خنده گفت: «نه هنوز.» پس چرا ...؟ «چون به نظرم گزینه ی مناسبی برای اینکار هستی و فکر میکنم وقتی نشانش فرا برسد ، میدانی چه بگویی.» ؛ در ذهنتان مجسم کنید پرهیزگارترین مردی را که میشناسید. کشیش ، روحانی ، خاخام ، امام جماعتتان را. حالا تصور کنید او آهسته روی شانه ی شما بزند ، و بخواهد شما از ا او ا این دنیا وداع کنید. در ذهنتان مجسم کنید مردی که دیگران را تا بهشت بدرقه میکند, از شما بخواهد, او را تا بهشت بدرقه کنید. گفت: «خوب؟ مشکلی با این قضیه نداری؟ »؛ در آغاز پرسش دیگری هم بود. «یا مسیح ، مرا رستگار میکنی؟» ؛ مردی تفنگ در دست ، پشت سطلهای زباله ی جلو یک ردیف خانه ی همشکل در بروکلین ، پنهان شده بود. نیمه های شب بود. همسر و دختربچه اش گریه میکردند. با دقت به ماشینهایی که به سمت خانه اش میآمد ، نگاه میکرد. بی تردید ماشین بعدی ماشین کسانی است که میخواهند او را از پا دربیاورند. لرزان پرسید: «مرا رستگار میکنی یا مسیح. اگر قول بدهم زندگیم را وقف تو کنم ا امشب مرا نجات میدهی؟ »؛ تصور کنید پرهیزگارترین مردی را که میشناسید. کشیش ، روحانی ، خاخام ، امام جماعتتان را. حالا او را با لباسهای کثیف مجسم کنید ، که تفنگی در دست ، پشت چند سطل زباله طلب رستگاری میکند. مجسم کنید مردی که دیگران را تا بهشت بدرقه میکند ، ملتمسانه میخواهد به جهنم نرود. زمزمه میکرد: «پروردگار من ، اگر قول بدهم ...» این داستانِ باورور زمان زیادی طول کشید تا آنرا بنویسم. به مکانهای مذهبی زیادی رفتم ، به شهرها و حومه های آنها ، م «ما» مقابل «آنها» و سرانجام, این داستان من را به خانه ام برد, به عبادتگاهی پر از مردم, به تابوتی از چوب کاج و به منبری خالی. در آغاز یک پرسش بود. اما مبدل به آخرین درخواست شد. «میتوانی سخنرانی مراسم خاکسپاریم را تو بگویی؟» و از آنجایی که اغلب در مورد اعتقادات اینگونه است, گمان میکردم میخواهند در حق کسی لطفی کنم, در حالیکه در واقع لطفی شامل حال من شده بود. 1965ار سال XNUMX میلادی است ... ؛ و پدرم من را برای مراسم دعای صبح شنبه از اتومبیل پیاده میکند. به من میگوید: «باید بروی.» هفت ساله هستم, خیلی کم سن و سالتر از آنکه یک سئوال بدیهی را بپرسم: چرا من باید بروم و او نه. در عوض کاری را میکنم که او گفت. وارد عبادتگاه میشوم و از راهرویی طولانی میگذرم و به سمت یک محراب کوچک میروم, همان جاییکه مراسم دعای کودکان برگزار میشود. پیراهن سفید آستین کوتاهی پوشیده ام و به کراواتم سنجاق زده ام. درِ چوبی را میکشم و باز میکنم. کودکان نوپا روی زمین هستند. پسرهای کلاس سوم خمیازه میکشند. دختران پایه ی ششم لباس کشباف نخی تیره به تن دارند و قوز ا ا ند با هم پچ پچ میکنند. کتاب دعایی برمیدارم. صندلیهای انتهای اتاق پر است ، برای همین همان جلو مینشینم. یک دفعه در باز میشود و ت اتاق را فرا میگیرد. مرد خدا وارد میشود. همچون غولها راه میرود. موهایش مشکی است و پرپشت. وقتی حرف میزند ، تکانهای بازوهایش ردای بلندش را همچون پارچه ای مقابل باد بالا و پایین میکند. داستانی را از کتاب مقدس میگوید. از ما سئوال میکند. روی صحنه بلند بلند قدم برمیدارد. به جاییکه نشسته ام نزدیک میشود. احساس میکنم بدنم بدنم دفعه گُر میگیرد. از خدا میخواهم من را ناپیدا کند. لطفاً ، خدایا ، لطفاً. پرحرارتترین دعای آن روزهای من است. مارس: سُنت بزرگ دوری: حضرت آدم در باغ عدن پنهان شد. حضرت موسی تلاش کرد برادرش را جانشین خود کند. حضرت یونس سوار بر قایقی شد و و او را بلعید. آدمی میخواهد از خداوند دوری کند. گویی یک رسم است. بنابراین شاید دوری من از آلبرت لوییس از همان دوران کودکی ام ا از این سنت بود. البته او خدا نبود ، اما در نظر من نزدیکترین فرد به ونداوند بود ، مردی مقدس ، یک روحانی ، رئیس بزرگ. وقتی کودک بودم ، والدینم به جماعت عبادت کنندگان عبادتگاه او پیوستند. در هنگام موعظه هایش روی پای مادرم مینشستم. و با وجود این وقتی فهمیدم او کیست ، مرد خدا ، دویدم. اگر او را در راهرو میدیدم ، میدویدم و فرار میکردم. حتی در دوران نوجوانی هم اگر میدیدم به من نزدیک میشود ، داخل یکی از راهروها پنهان میشدم. بلندقد بود ، نزدیک 190 سانتی متر. در حضورش احساس کوچکی میکردم. وقتی از عینک قاب مشکیش نگاه میکرد ، مطمئن بودم میتواند تمام گناهان و ضعفهای من را ببیند. برای همین از او فرار میکردم. فرار میکردم تا دیگر چشمش به من نیفتد. وقتی به سمت خانه اش رانندگی میکردم تف اتفاقات گذشته در ذهنم تداعی میشد. 2000 بهاری در سال XNUMX میلادی بود ، ز از باد و باران. چند هفته قبل بود که آلبرت لوییس هشتاد و دو ساله آن تقاضای عجیب را از من کرد, در یک راهرو و پس از سخنرانیم. «میتوانی سخنرانی مراسم خاکسپاریم را تو بگویی؟» پاهایم خشک شده بود. تا آن زمان چنین چیزی از من نخواسته بودند ، هیچ کس ، چه برسد به یک پیشوای مذهبی. همه سرگرم سلام و احوالپرسی بودند, اما او مدام لبخند میزد و انگار معمولیترین سئوال دنیا را پرسیده بود. تا اینکه یک دفعه گفتم باید وقت داشته باشم و درباره ی آن موضوع فکر فکر. پس از چند روز به او زنگ زدم. گفتم خیلی خوب ، درخواستش را میپذیرم. در مراسم خاکسپاریش صحبت میکنم, اما تنها در صورتیکه بگذارد او را به عنوان یک فرد معمولی بشناسم, تا بتوانم همانگونه در موردش حرف بزنم. گمان میکردم آنکار مستلزم چند ملاقات شخصی با او باشد. گفت: «قبول.» داخل خیابان پیچیدم. تا آن موقع ، از آلبرت لوییس میدانستم چیزهایی بود که یکاطب از یک مجری میداند: البته ، زمانی با هم نزدیکتر بودیم. در دوران کودکی معلم من بود, و چندین مراسم خانوادگیمان را هم انجام داده بود; مثلا ازدواج خواهرم و خاکسپاری مادربزرگم را. اما در واقع بیست و پنج سالی میشد ، دور و برش نبودم. از اینها گذشته ، شما چقدر درباره ی روحانی خود میدانید؟ به حرفهایش گوش میدهید و و او احترام میگذارید ، اما به عنوان یک فرد معمولی؟ روحانی من ، همچون یک پادشاه از من دور بود. هرگز در خانه اش غذا نخورده بودم. هیچگاه به عنوان یک دوست با او به گردش نرفته بودم. اگر همچون دیگر انسانها نقاط ضعفی داشت ، آنها را نمیدیدم. عادتهای شخصی؟ از هیچکدام خبر نداشتم. خوب ، این حرفم خیلی هم درست نیست. از یکی از عادتهایش مطلع بودم. میدانستم به آواز خواندن علاقه دارد. همه این را میدانستند. در موعظه هایش هر جمله ای میتوانست به یک تکخوانی مبدل شود. حین صحبتهایش فعلها یا اسامی را آوازگونه میگفت. انگار در برادوی نمایش اجرا میکرد. در سالهای آخر عمرش اگر میپرسیدید حالش چطور است, چشمهایش را جمع میکرد و همچون یک رهبر ارکستر انگشتش را بالا میآورد و زیر لب میخواند: «این روحانی پیر, دیگر همچون گذشته ها نیست ...» پایم را روی پدال ترمز فشار دادم . باید چه میکردم؟ آدم مناسبی برای آنکار نبودم. ایمانم همچون گذشته ها نبود. در آن حال و هوا نبودم. او بود که در مراسم خاکسپاری صحبت میکرد نه من. چه کسی در مراسم خاکسپاری فردی سخنرانی میکند که خود در مراسم تدفین دیگران سخنرانی کرده و میکند؟ میخواستم طفره بروم ، بهانه ای بیاورم. انسان میخواهد از خداوند دوری کند. اما من در مسیر دیگری پیش میرفتم. ملاقات با استاد: از ورودی خانه بالا رفتم و روی پادری که دورتادورش را علف و چمن خشک گرفته بود پا گذاشتم. زنز زدم. این هم به نظرم عجیب میآمد. به گمانم فکرش را هم نمیکردم خانه ی یک مرد مقدس زنگ داشته باشد. وقتی به گذشته نگاه میکنم ، حتی نمیدانم انتظار چه چیزی را داشتم. آنجا یک خانه بود. کجا باید زندگی میکرد؟ در غار؟ حتی اگر انتظار زنگ را هم داشتم ، آمادگی دیدن کسی که در را باز کرد اصلاً نداشتم. صندل پایش بود با جوراب و پیراهنِ دکمه دارِ آستین کوتاهش را روی شلوارکش انداخته بود. همیشه استاد را با کت و شلوار و یک ردای بلند دیده بودم. وقتی نوجوان بودیم ، او را با آن اسم صدا میزدیم. «استاد.» یک جورهایی شبیه ابرقهرمان. راک. هالک. استاد. همانطور که گفتم در آن زمان با ابهت و با صلابت بود و بلندقد و جدی با گونه هایی پهن و ابروها و موهایی پرپشت و مشکی. با گشاده رویی گفت: «سسسسلللام مرد جوان.» گفتم ، اوه ، سلام. سعی میکردم به او خیره نشوم. از نزدیک لاغرتر و ضعیفتر به نظر میآمد. بازوهای لخت و عریانش نحیف بود و آویزان و لکه لکه های کهولت سن را میشد در آنها دید. عینک قاب بزرگش روی بینی اش بود و پشت سر هم پلک میزد, انگار میخواست تمرکز کند اما نمیتوانست, همچون عالمی سالخورده که در هنگام پوشیدن لباس مزاحمش بشوند. با آواز گفت: «وااااارررد شو. و حالا وااااارررد میشود. » موهای جوگندمی اش را از کنار باز کرده بود و ریشهای پروفسوری سفید و مشکی اش یک دست اصلاح شده بود, گرچه چند نقطه هم به چشمم خورد که ظاهرا فراموش کرده بود خوب بتراشد. آرام آرام در راهرو به راه افتاد ، من هم دنبالش رفتم. به پاهای استخوانیش نگاه میکردم و آرام آرام قدم برمیداشتم تا به او نخورم. چطور میتوانم احساسم را در آن روز توصیف کنم؟ در کتاب اشعیاء نبی به متنی برخوردم که در آن ونداوند میفرماید: « چه من میپندارم عالی مرتبه تر از اندیشه های شماست. » انتظار چنین احساسی را داشتم ؛ پستتر و رزشتر ارزشتر. اشعیاء نبی یکی از پیام آوران خدا بود. باید سرم را بلند میکردم ، ست است؟ در عوض همچون کودکان پشت سر پیرمردی جوراب و صندل به پا قدم برمیداشتم و فقط به این فکر میکردم که چقدر مضحک به نظر میآید »;. پایان نقل. ا. شربیانی
Ihre gemeinsame Zeit schien sowohl kostbar als auch tiefgreifend. Albom fragte den weisen alten Rabbiner nach seinem Leben, seiner Ehe und Familie und natürlich nach seinem Glauben. Die Fragen zu anderen Religionen, ihre Verschiedenheiten und Ähnlichkeiten und die Antworten des Rabbiners brachten mir ein gewisses Verständnis für diese Dinge. Während einer kurzen Lektüre ist es immer noch ziemlich tief, wenn Sie in der Stimmung sind, philosophisch oder reflektierend zu werden. Es gab auch eine Nebengeschichte über einen Ghetto-Pastor in Detroit, die ebenfalls zum Nachdenken anregte.
Die Laudatio am Ende war etwas enttäuschend. Ich hatte geplant, etwas Kleenex dafür zu brauchen, aber weil ich es nicht tat, wurde 1/2 Punkt abgezogen. 3.5 Sterne.
Ich bin wirklich froh, dass ich mich für das Buch entschieden habe. Es war eine sehr aufschlussreiche und zum Nachdenken anregende Lektüre für mich. Viele Teile des Buches haben mich zu Tränen gerührt, und ich habe die Predigten geliebt. Ich könnte sie mit dem Alltag in Verbindung bringen! Ich glaube an keine Religion, also begann ich mit ein wenig Angst zu lesen, weil ich befürchtete, es würde über Konvertierung usw. sprechen. Aber Junge, habe ich mich geirrt? In diesem Buch geht es um Glauben, nicht nur um eine bestimmte Religion, sondern um den Glauben an etwas Größeres als Sie. Sie werden über Ihre zukünftigen Handlungen, Entscheidungen und das, worum es im Leben wirklich geht, nachdenken.
Prämisse: Ein junger Mann, Schriftsteller, Journalist und Dokumentator von Lebensreisen wird von seinem Rabbiner aus Kindertagen gebeten, seine Laudatio zu schreiben. So beginnt eine 8-jährige Reise, auf der er versucht, etwas über den Mann hinter der Kanzel zu lernen und Fragen zu stellen, wie der Glaube entwickelt und aufrechterhalten wird. Während dieser Gespräche und während der Autor seinen eigenen Glauben, seine Überzeugungen und seine Reise untersucht und erneut untersucht, trifft er Reverend Henry Covington. Als ehemalige Drogenabhängige und Händlerin, Verurteilte, Diebin, Ehebrecherin und jede andere Vielzahl von Sünden greift sie in der Tiefe seines Schmerzes, seines Verrats und seiner Gefahr nach Gott. Dies führt zu einer Veränderung in Henry, die dazu führt, dass er in der Innenstadt von Detroit eine Kirche für Obdachlose errichtet. Reverend Covington findet Gott und Wunder in einer heruntergekommenen Kirche, in der Hitze und Gas abgeschaltet wurden. Aber die Obdachlosen leben dort und trocknen dort aus, und langsam bildet sich eine Gemeinschaft. Mitch Albom verfolgt eine Reise, auf der er mit diesen beiden Männern und mit sich selbst Glauben und Gott findet. Das Buch ist seine Reise, um Fragen von Gott und Glauben zu beantworten. Es ist auch eine Laudatio für einen geliebten Rabbiner, Mann Gottes und Glaubens, eine Hommage an die zweite Chance, Gott an den unwahrscheinlichsten Orten zu finden. Und es ist seine eigene Reise, um zu verstehen, was Gott und Glaube für ihn bedeuten.
Dies war ein wunderschönes Buch, und ich fand es sowohl schön als auch unvergesslich.
Albom ist der Typ in den aktuellen Mainstream-Autoren. Seine Werke sind alle Bestseller und wurden in viele Sprachen übersetzt, in vielen Ländern verkauft und zu preisgekrönten TV-Serien verarbeitet. Sie sind kurz, physische Bücher sind klein und handlich mit großen Drucken und voller Essensgedanken für die Seele. Ich habe eine Weile gebraucht, um dieses vierte Buch in die Hand zu nehmen. Warum? Nach dem dritten Buch schien sein Stil vorhersehbar zu sein: einige Geschichten über gewöhnliche Menschen (Die fünf Menschen, die Sie im Himmel treffen, für einen weiteren Tag) und das Thema Tod oder Sterben (Die fünf Menschen, die Sie im Himmel treffen, für einen Tag) More Day, dienstags mit Morrie) und dann viele herzzerreißende emotionale Zeilen über Liebe und Familie (Die fünf Menschen, die du im Himmel triffst, für einen weiteren Tag) oder wirf es mit einigen religiösen Fragen darüber, wie Gott in unserem Leben wirkt oder der Sinn des Lebens (dienstags mit Morrie).
Dieses Buch enthält all diese Zutaten. Es handelt von einem jüdischen Mann, der gegenüber der Religion apathisch ist und von seinem Pastor aus Kindertagen gebeten wurde, dessen Laudatio zu schreiben. Der Mann, die Gemeinde, ist Mitch Albom selbst, da dies "Based on True Story" ist oder so der Titel des Buches sagt. Albom musste 8 Jahre lang Zeit mit dem Pastor verbringen, um seine Laudatio vorzubereiten. Es gibt einen anderen Pastor, diesmal einen Katholiken, der früher ein ehemaliger Drogenabhängiger war, der einen kleinen Kontrast zum Charakter des jüdischen Pastors bilden soll, aber es hat mich irgendwie eher verwirrt als mein Interesse an dieser angeblich wahren Geschichte erhöht.
Trotzdem wird man sich über die Hallmark-perfekten Linien wundern, die man in unserer chaotischen, geschäftigen Welt nicht mehr so oft hört. Sie haben die Kraft, Ihr Herz zu wärmen und Sie sogar zum Weinen zu bringen, wenn Sie diese dramatischen Linien in Filmen oder Telenovelas lieben.
Insgesamt ist dies noch in Ordnung Buch. Genau wie Paolo Coelho und Nicholas Sparks ist Mitch Albom eine Institution im Mainstream-Schreiben. Viele Menschen lieben sie und ich weiß warum.
Ich bin immer noch froh, einen weiteren Mitch Albom gelesen zu haben.
Ein Buch, das mir viele erstaunliche Momente bescherte. Wunderbar über Leben geschrieben. Der jüdische Rabbiner, der christliche Pastor und viele weitere Leben. Es ist ein Buch, das Ihnen viele atemberaubende Momente bieten kann. Die beiden Rebellen dieses Romans ließen mich über mein eigenes Leben nachdenken. Über Vergangenheit nachzudenken und zu weinen ist immer das Schlimmste in unserem Leben, aber dieses Buch gibt eine positive Energie, um das Beste in der Gegenwart zu tun. Gib dein Bestes mit der Gegenwart, damit du in deiner Zukunft glücklich bist und den ewigen Frieden erreichen kannst, den unser Gott für immer für uns bewahrt hat.
Es ist eine Geschichte über einen Rabbiner, der sich an Mitch Albom wandte, um seine Laudatio zu schreiben. Das Gespräch zwischen diesen beiden macht Fortschritte in der Geschichte. Dazwischen ein christlicher Pastor Heinrich, dessen Überleben von den Drogen bis zu Jesus. Seine Geschichte machte den Roman zu lebendig und zwischen den Werken, die der Pastor weiterführt, und durch seine Werke kommen viele Menschen zur Hoffnung Christi. In einer sich verschlechternden Situation beweist es die Gnade Gottes, wie der Pastor es schafft, seine Werke stärker zu tragen. Auf der anderen Seite hat der Alte Rabbi dieser Generation so viele Dinge beigebracht. Da er am Rande des Todes steht, macht er sein Leben so glücklich und in der Lage, einen glücklichen Tod zu erreichen, den jeder gerne in seinem Leben hat. Das schwierige Wort in unserem Leben „Tod“ beweist es so wunderbar und mit dem Anblick des Todes, wie wir weiterleben können. Ein gutes Buch, das für alle Arten von Gläubigen sehr zu empfehlen ist, auch für Atheisten…
Der Roman dreht sich um drei Personen: Mitch, einen jüdischen Mann, der verheiratet war und keine Zeit mehr für Religion hatte, und Albert (Reb), einen jüdischen Rabbiner, und Henry, einen Pastor von "Ich bin das Bewahrerministerium meines Bruders", einer Intercity Der Reb war Mitch 'Rabbiner, der aufgewachsen ist. Beide Männer spielen eine sehr wichtige Rolle in Mitch' Leben.
Albert war im Frühjahr 2000 zweiundachtzig und hatte Mitch eine seltsame Bitte gestellt: "Wirst du meine Laudatio halten?" Mitch hatte zugestimmt, seiner Bitte nachzukommen, wollte ihn aber besser kennenlernen. Und dort beginnt die Reise ...
Ich bin sehr stolz darauf, die Ehre gehabt zu haben, dieses Buch zu lesen. Jeder sollte dieses Buch lesen ... und sie werden niemals die gleichen sein.
Dieses Buch ist in einem einfachen Stil geschrieben und schnell zu lesen. Das Erzählen der beiden Geschichten fühlt sich etwas unzusammenhängend an. Der erste bezieht sich auf Alboms regelmäßige Besuche bei „The Reb“, um ihn besser kennenzulernen, damit er sein Leben angemessen darstellen kann. Der zweite erzählt von Alboms Interaktionen mit Pastor Covington und den Menschen, die sein christliches Obdachlosenheim besuchen, und führt ihn zu dem, was der Pastor „das erste jüdische Mitglied der Gemeinde“ nennt. Ich fühlte mich mehr mit der ersten als mit der zweiten Geschichte beschäftigt, wahrscheinlich aufgrund der langfristigen Verbindung des Autors mit dem Rabbiner. Ein Großteil des Buches orientiert sich an den Philosophien der beiden Männer, aber nichts wird in irgendeiner Tiefe untersucht.
Dieses Buch überwältigt den Leser nicht mit religiösen Dogmen. Mit wenigen Ausnahmen bleiben die Schlussfolgerungen dem Leser überlassen. Manchmal driftet es in die Nähe von Saccharin, aber es scheint von einem gut gemeinten Standpunkt aus zu kommen. Zu den Themen gehören die Wichtigkeit der Förderung eines Gemeinschaftsgeistes, die Ähnlichkeiten zwischen Menschen des Glaubens unabhängig von ihrer Religion, die Suche nach einem Sinn im Leben und der Wunsch, mehr Freundlichkeit in der Welt hervorzurufen. Empfohlen für alle, die gelegentlich gerne über spirituelle Fragen nachdenken.
Habe gerade den Film gesehen. Es geht um zwei parallele (echte) Geschichten; eine über Rabbi Albert L. Lewis; der andere auf Henry Covington. Der Sportjournalist ist der Schnittpunkt. Er wurde vom Rabbi um eine Laudatio gebeten; Dennoch wird er auch einen ehemaligen Drogendealer und Drogenabhängigen kennenlernen, Henry Covington, der jetzt Pfarrer in einer presbyterianischen Kirche in Detroit ist und zusammenbricht. Während der Sportjournalist Daten aus dem Leben des Rabbiners sammelt, wird er Zeuge einer Veränderung in sich selbst.
Die Kirche wird wieder aufgebaut.
Das Leben bekommt einen neuen Sinn.
Prägnant, ... für diese beiden untersuchten Leben.
--
AKTUELL
Mitch Albom hat kürzlich einen interessanten Artikel geschrieben:
"Lady Liberty hat ihr Wort über die Mauer"
Im: http://www.freep.com/story/sports/col...
https://www.youtube.com/watch?v=LHFuy...
Ich habe es gelesen, als es herauskam. Es ist ein menschliches Gemisch einer Geschichte!
Als ich bei Young Women's war, schien es so, als ob Plan B immer dann, wenn unsere geplanten Aktivitäten auf Gegenseitigkeit zusammenbrachen, darin bestand, einige Bücher Mormon aus einem Schrank zu ziehen und uns unsere Zeugnisse darin schreiben zu lassen. Zu dieser Zeit in meinem Leben hatte ich keine Bedenken, am Fastensonntag vor einer Gemeinde zu stehen und Zeugnis zu geben oder am Kamin über meine Bekehrung zum Evangelium zu sprechen, aber aus irgendeinem Grund war mein Verstand immer leer, wenn es darum ging über meinen Glauben schreiben. Ich würde schreiben und es fühlte sich abgestanden und nicht überzeugend an, als ob das, was ich in meinem Herzen fühlte, nicht richtig in Worte gefasst werden konnte. Es war ironisch, denn einer meiner wertvollsten Besitztümer zu dieser Zeit war ein Buch Mormon, das wir von den Missionaren am Temple Square erhalten hatten, mit einem ordentlich getippten, aufrichtigen Zeugnis einer bienenstockhaarigen kleinen alten Dame aus Nord-Utah auf die innere Abdeckung. Ich habe es geliebt, über ihr Zeugnis zu lesen, aber ich hatte das Gefühl, dass ich etwas in der Übersetzung von gesprochenem zu geschriebenem Wort verloren habe.
Mitch Alboms jüngstes Buch Have a Little Faith ist in gewisser Weise die Geschichte, wie er ein Zeugnis erlangt hat. Er sagt: "Dies ist eine Geschichte über den Glauben an etwas und die zwei sehr unterschiedlichen Männer, die mir beigebracht haben, wie." Er beginnt die Geschichte an einem Punkt in seinem Leben, an dem alles gut lief - er hatte eine gute Beziehung zu seiner Frau, großartige Kinder und eine befriedigende und aufregende Karriere, aber die Religion war in den Hintergrund getreten, weil er es nicht tat brauche es wirklich zu diesem Zeitpunkt in seinem Leben. Er ging nach Hause nach New Jersey, um seine Eltern zu besuchen, und traf auf Albert Lewis, bekannt als Reb, den älteren Rabbiner seiner Kindheitsgemeinde, der ihn schockierte, indem er Albom bat, die Laudatio bei seiner Beerdigung zu halten. Albom war überrascht von der Bitte und sagte: "Und wie es oft im Glauben der Fall ist, dachte ich, ich würde um einen Gefallen gebeten, obwohl mir tatsächlich einer gegeben wurde." Im Laufe des nächsten Jahrzehnts lernte er den Reb nicht nur als spirituellen Führer, sondern auch als Mann kennen und sah zu, wie er alt wurde und schließlich starb. Während dieser Zeit stand er Henry Covington nahe, einem Pastor einer innerstädtischen Gemeinde in Detroit, dessen Kirche ein Obdachlosenheim betrieb, das von Alboms Stiftung unterstützt wurde. Albom vermischt die Geschichte des Reb mit seiner eigenen und mit der von Covington, der nach einem frühen Leben voller Verbrechen, Drogenmissbrauch und Inhaftierung nach Detroit kam und seine Berufung fand. Er arbeitet nun daran, das Leben von Menschen zu verändern, die so sind, wie er es einst war und die es brauchen jemand, der an sie glaubt.
Ich möchte mit dir klar kommen: Ich war nicht Mitch Alboms größter Fan. Ich habe dienstags mit Morrie gelesen, als es vor Jahren herauskam, und ich habe mit dem Rest von euch geweint, als Morrie starb. Aber meine Tränen fühlten sich gezwungen an, als würde ich weinen, nur weil das von mir erwartet wurde, als der gute Professor schließlich ALS erlag. Ein paar Jahre später las ich die fünf Menschen, die du im Himmel triffst, für eine Buchgruppe und entschied, dass es das schlechteste Buch war, das ich jemals gelesen hatte - das kitschigste „Der Kreis unserer Liebe ist mehr als nur eine aufgehende Sonne, die untergeht“ spekulativer Spiritualismus direkt aus Warrior und Star Child am Samstag, kombiniert mit der emotionalen Manipulierbarkeit eines Jodi Picoult-Romans. Nach dieser Erfahrung nannte ich alle kleinen, sentimentalen, teuren Hardcover-Bücher (denken Sie an Richard Paul Evans 'The Christmas Box oder Randy Pauschs The Last Lecture) abfällig „Mitch Albom-Bücher“ und mied sie grundsätzlich. Vor ein paar Jahren bestellte ich Jonah Lehrers Proust als Neurowissenschaftler bei Amazon. Als es im "Mitch Albom Buch" -Format ankam, stellte ich meine Erwartungen neu ein und war schockiert, ein herausforderndes, akademisches Buch zu finden, nur in einer ausgefallenen "Geschenkbuch für Oma" -Präsentation. Der Punkt ist, ich hatte einige bedeutende Vorurteile gegen Alboms Arbeit beim Lesen von Have a Little Faith.
Ich war überrascht, dass das Buch nicht so schlecht war. Tatsächlich war es ziemlich gut. Albom war in Bestform, als er über den Reb schrieb, die Geschichte, die seinem Herzen und seinem eigenen spirituellen Zentrum am nächsten lag. Ich frage mich, ob Albom oder seine Verleger der Meinung waren, dass das Teilen einer anderen Geschichte über seine Besuche mit einem sterbenden Mentor den Dienstagen mit Morrie zu ähnlich wäre. Tatsächlich hatte ich Dienstage mit Morrie immer als die Geschichte von Alboms „weltlicher Bekehrung“ von einem egoistischen Hotshot zu einer Person angesehen, die nach anderen und ihren Bedürfnissen Ausschau hielt. Die Kapitel mit Covington, die uns helfen, Alboms anfängliche Vorurteile und seine Bekehrung in Aktion zu sehen, scheinen in der Geschichte fast fehl am Platz zu sein, als ob ein Redakteur da draußen wollte, dass die Geschichte mehr als nur Albom ist, der Lewis besucht, also warfen sie die Covington Kapitel auch in. Ich denke, dass die Covington-Geschichte für sich allein stehen könnte, entweder als eine weitere kurze Abhandlung oder als ein längeres Stück in Artikellänge, aber sie in die Geschichte mit Lewis aufzunehmen, fühlte sich etwas gezwungen.
Durch seine Beziehung zu Lewis und Covington behauptet Albom, dass er auch eine spirituelle Bekehrung erlangt hat. Aber während er eloquent über seine Besuche beim Reb schreibt und darüber, was sie in seinem eigenen Herzen erwecken, und überzeugend darüber, bei seinen Besuchen in Covington und seiner Gemeinde über seine eigene Denkweise hinauszusehen, denke ich, dass es Albom wie mir letztendlich unangenehm ist, darüber zu schreiben der Glaube, den er jetzt an seinem Herzen hält. So erzählt er, wie viele von uns am Fastensonntag, Geschichten, um stattdessen Erfahrungen hervorzuheben. Und zumindest in diesem Fall denke ich, dass er Erfolg hat.
Es ist mein erstes Mal, dass ich ein Sachbuch lese, aber ich fand das interessant und inspirierend. Ich lese es sehr gerne, obwohl ich Zeit gebraucht habe. Daumen hoch zu Mitch Albom, der eine so inspirierende Geschichte von anderen Menschen gemacht hat. Es lohnt sich zu lesen.
Ich habe das jedem empfohlen :)
Ich möchte meiner Klassenkameradin Angelique Jader dafür danken, dass ich dieses Buch ausleihen durfte :)
Vor kurzem habe ich beschlossen, meine Zeit auf der Straße zu verbringen und Dinge zu hören, die vielleicht aufschlussreicher sind als der neueste Thriller oder die neueste Romanze oder sogar das Am-Radio-Team. Und so passierte ich dies in den Regalen der Bibliothek und entschied, dass es erhebend sein könnte. Es war.
Es ist nicht so, dass es etwas sagt, das völlig bahnbrechend ist. Was es bietet, ist ein ruhiger Blick auf das Leben eines sehr erstaunlichen Mannes ... ein Albert Lewis. Mr. Lewis, der zufällig Alboms Rabbiner war, bat Albom, ihn zu loben, als er starb. Und so macht sich Albom auf den Weg, um mehr über den "Reb" zu erfahren. Unterwegs begegnet er einem anderen religiösen Führer in einer heruntergekommenen christlichen Kirche in Detroit. Henry Covington war alles, was ein Prediger nicht sein sollte, bis er Christus gefunden hatte.
Die beiden Geschichten passen gut zusammen und bieten einen Einblick in die Gemeinsamkeit von Menschen aller Glaubensrichtungen - sie schaffen eine heilige Gemeinschaft, in der Menschen von allem geheilt werden, was sie leidet. Und während einige von Alboms Fragen mir ein wenig kindisch erschienen, fand ich seine Darstellung des Friedens, der durch den Glauben kommt, wunderschön.
Vor allem aber liebte ich den Reb. Ich habe immer gläubige Menschen aller Religionen bewundert, aber insbesondere die des jüdischen Glaubens. Einige Leute mögen das seltsam finden, weil ich Christ bin, aber ich denke, das fand ich in einigen von Alboms Fragen kindisch. Ich habe immer eine Verbindung zu ihren starken Traditionen und ihrem Gemeinschaftsgefühl gespürt. Die Wahrheit ist, Menschen sind Menschen, und wir alle möchten uns miteinander und mit einem höheren Zweck und einer höheren Macht verbunden fühlen. Nun ... vielleicht nicht alle von uns. Aber die meisten von uns.
Meistens wünschte ich, ich hätte Mr. Lewis treffen können. Ich wünschte, ich hätte mich für einen Nachmittag mit ihm zusammensetzen und sein Gehirn auswählen können. Er hatte einen so schönen Glauben - ein Vertrauen in Gott, das ihm Gelassenheit brachte. Ich sehne mich nach dieser Art von Gelassenheit. Ich nehme an, Mr. Albom zuzuhören ist so nah wie möglich an einem Gespräch mit dem Reb ... zumindest in diesem Leben. Aber ich stelle mir vor, dass ein Gespräch mit ihm mir Frieden gegeben hätte. Das glaube ich wirklich. Einige Menschen haben eine Gabe des Glaubens, und es ist klar, dass Rabbi Albert Lewis einer dieser Menschen war. Ich weinte, als Albom seine Laudatio las. Es war berührend.
Und weißt du, vielleicht musste es nicht bahnbrechend sein. Tatsächlich denke ich, dass es mir umso mehr gefällt, weil es eine einfache Erklärung eines Lebens ist, das in ehrlichem Glauben gelebt wird. Was könnte besser sein als das?
Wirst du meine Laudatio halten? "
Dieser Roman ist länger bei mir geblieben als er sollte, ich schien immer ein paar Seiten zu lesen und ihn dann wieder von vorne anfangen zu lassen.
Aber ich glaube gern, dass die ideale Situation ist, wenn alles zum perfekten Zeitpunkt von selbst kommt und meine Lektüre dieses Romans zu dieser Zeit tatsächlich der perfekte Zeitpunkt war, um ihn zu lesen.
Die Geschichte des Romans ist so simpel, aber meiner persönlichen Meinung nach hat Einfachheit immer zu höchster Zufriedenheit geführt. Es geht einfach um zwei Männer, die unterschiedliche Glaubensrichtungen und unterschiedliche Überzeugungen haben, aber aus seiner bloßen Einfachheit ergibt sich seine Kraft, seine Worte geben die berührende Bedeutung und die wahre grundlegende Natur des Glaubens. .
Dieser Roman spricht nicht vom Glauben als etwas Unvermeidliches, Unerschütterliches, Unverändertes oder so unglaublich Solides, es ist natürlich etwas Offensichtliches, aber es wird nicht so behandelt. Wir alle suchen nach unserer wahren Natur aus unserer wahren Messe heraus, aber die Idee, die der Roman zu liefern versuchte, besteht darin, im Wesentlichen an die Menschheit, an die Gemeinschaft als Ganzes, an die Menschen und ihre wahre Natur der Güte zu glauben.
Die Menschen sind die gleichen, wir sind alle eins im Herzen, wir haben alle Probleme, Komplexitäten, die auf uns stehen. Wir sollten zusammenstehen, das ist der wahre Glaube, unser Glaube aneinander ...
"Am Anfang gab es eine Frage. Am Ende wird die Frage beantwortet. Gott singt, wir summen mit und es sind viele Melodien, aber es ist alles ein Lied - ein gleiches, wunderbares, menschliches Lied.
Ich bin verliebt in die Hoffnung. "
"Zeit mit dem Reb und Henry: nicht die Schlussfolgerung, sondern die Suche, das Studium, die Reise zum Glauben. Sie können nicht zum Herrn passen, ist eine Kiste, aber Sie können Geschichten, Traditionen, Weisheit und mit der Zeit Sie sammeln brauche das Selbst nicht zu senken; Gott ist dir schon näher. "
Die Handlung dreht sich um zwei Männer, einen jüdischen Rabbiner in einem Vorort in New Jersey und einen Priester in der Innenstadt in Detroit. Die beiden Männer könnten unterschiedlicher nicht sein. "The Reb" stammte aus einer Rabbinerfamilie und wollte Geschichtslehrer werden. Der Priester wuchs als Drogendealer auf und verurteilte ihn zu einer siebenjährigen Haftstrafe wegen eines Verbrechens, das er nicht begangen hatte. Aber beide verkörpern ihren Glauben und inspirieren die Menschen um sie herum, sowohl in ihrer Gemeinde als auch darüber hinaus.
Jedes Jahr lese ich Dutzende Bücher aus der Bibliothek und gebe sie gerne zurück, wenn ich fertig bin. Ich werde nur eine Handvoll besitzen wollen. Have a Little Faith ist eines der Bücher, die ich in meinem Regal haben möchte, damit ich es noch einmal lesen kann. Sie sollten es lesen. Und dann sollten wir uns mit ein paar heißen Getränken treffen und darüber reden.
Am Ende wurde Alboms Botschaft jedoch sehr mächtig. Er ist ein talentierter Schriftsteller (obwohl er manchmal ein bisschen dramatisch war). Am Ende des Buches schätzte ich die Charaktere und Mitch 'Glaubensreise. Ich könnte etwas von dem, was er entdeckte, mit meinen eigenen Überzeugungen verbinden. Beide dokumentierten religiösen Führer sind unglaubliche Menschen mit faszinierenden Geschichten. Gleichzeitig bekräftigte dieses Buch - während es sich für Religionen einsetzte, die völlig von meinen eigenen abweichen - meine eigene Theologie. Ich würde das Buch also wohl jedem empfehlen, der stark daran interessiert ist, sich auf Menschen mit unterschiedlichen Glaubenssystemen zu beziehen.
Ich habe nach Dienstagen mit Morrie mehr von Albom erwartet, was mein Leben wirklich verändert hat. Das war ein Buch, in dem ich gelernt habe, positiv zu sein und Entscheidungen auf der Grundlage von Liebe zu treffen. Dieser Roman hat mich in vielerlei Hinsicht enttäuscht, aber ich lächelte am Ende.
Vor 5 Stunden hatte ich das Gefühl, dass dies eines der besten Bücher war, die ich je gelesen habe.
Nun ....... ich frage es, weil ich gerade einen Buchclub hatte und diese Reaktion nicht von allen anderen gespürt wurde. Aber ich frage alles, was ich fühle, und dieses Buch hat mich gelehrt, das nicht zu tun.
Dieses Buch hat mir viel über mich selbst und darüber beigebracht, wie man anderen zuhört. Es lohnt sich, sich 10 Minuten Zeit zu nehmen, um mit einem Fremden zu sprechen, einem Freund zuzuhören und jemanden anzurufen, den Sie schon lange nicht mehr haben.
Ich fragte mich, warum dieses Buch mich so berührte. Ich denke, das liegt daran, dass ich nach Antworten gesucht habe! Antworten auf meine Glaubensfragen, nach denen ich lange gesucht habe. Aber dieses Buch hat mir klar gemacht, dass es wirklich keine Antworten gibt. Es gibt Hoffnung und Glauben. Hoffnung und Glaube werden mir helfen, die richtigen Entscheidungen zu treffen und mich in Frieden zu fühlen. Ich hoffe, dass ich mich ändern und daraus ein besserer Mensch werden kann. Ich erwarte nicht, eine 360 zu machen, aber vielleicht ändere ich mich sogar ein wenig, ändere vielleicht die Art und Weise, wie ich meinem Mann antworte, oder vielleicht werde ich morgen niemanden dafür beurteilen, dass er eine andere Meinung hat, und vielleicht werde ich morgen lernen zu lächeln, und genieße den Regen !!
Es ist ein Buch, das Sie auf jeden Fall genießen werden!
Dieser war zwar manchmal sehr sentimental, bot aber dennoch viele Einblicke und unterschiedliche Perspektiven zu verschiedenen Themen / Fragen. Ich habe es auf jeden Fall genossen.
Trotzdem hoffte ich auf mehr von Have a Little Faith. Ich bin mir nicht sicher, ob es daran liegt, dass ich dies in der Zeit der Coronavirus-Isolation gelesen habe und eine kurze Aufmerksamkeitsspanne habe, oder ob es das Buch selbst ist, aber ich fand mich nicht so tief berührt, wie ich gehofft hatte. In gewisser Weise schien es eher so, als würde Albom versuchen, den Charme der Dienstage mit Morrie wiederzuerlangen, als wirklich neuen Glauben und Sinn zu finden. Ich wusste zu schätzen, dass Albom nicht nur Glaubensunterricht bei The Reb, dem Rabbiner aus seiner Heimatstadt, sondern auch bei Pastor Henry Covington, einem Pastor und ehemaligen Drogendealer und Sträfling, der in einer Kirche mit einem Loch im Dach vor lebenden Menschen predigt, beinhaltete in Armut. Als der Reb starb, hatte ich Tränen in den Augen, mehr aufgrund der Geschichte seines Todes und des liebevollen, von Glauben geprägten Lebens, das er lebte, als aufgrund der Laudatio.