Der kleine Prinz
The Little PrinceVon Antoine de Saint-Exupéry Richard Howard, Ivan Minatti, Nguyễn Thành Vũ, Janez Gradišnik,
Rezensionen: 29 | Gesamtbewertung: Gut
Ausgezeichnet | |
Gut | |
Durchschnitt | |
Schlecht | |
Schrecklich |
Moralische Allegorie und spirituelle Autobiographie. Der kleine Prinz ist das am meisten übersetzte Buch in französischer Sprache. Mit zeitlosem Charme erzählt es die Geschichte eines kleinen Jungen, der die Sicherheit seines eigenen winzigen Planeten verlässt, um das Universum zu bereisen und durch eine Reihe außergewöhnlicher Begegnungen die Launen des Verhaltens von Erwachsenen zu lernen. Seine persönliche Odyssee gipfelt in einer Reise nach
Rezensionen
"Guten Morgen!" sagte der kleine Prinz.
"Es tut mir leid, ich habe keine Zeit, mit Ihnen zu sprechen", sagte der Quizsüchtige. "Ich bin sehr beschäftigt. Warte. In Dämmerung, welche Farbe hatte Edwards Auto? "
"Ich weiß nicht", sagte der kleine Prinz. "Ich habe dieses Buch noch nie gelesen Dämmerung."
"Ich denke, es war blau", sagte der Mann. "Verdammt! Ich habe mich geirrt. Silber. In Dämmerung, wer ist zuerst der Familie Cullen beigetreten? "
"Ich habe dir gesagt", sagte der kleine Prinz, "dass ich dieses Buch nicht gelesen habe. Aber es muss ein interessantes Buch sein, wenn du den ganzen Tag Fragen dazu beantwortest. Ich würde es sehr gerne lesen."
"Es ist das dümmste Buch, das jemals geschrieben wurde!" sagte der Mann.
"Warum beantwortest du dann den ganzen Tag Fragen dazu?" fragte der kleine Prinz.
„Wenn ich es nicht tue", seufzte der Mann, „dann wird mein Freund auf dem Asteroiden B451 vor mir her kommen." Er hat die ganze Serie gelesen. Zum Glück hat er nicht gelesen Harry Potter und die Heiligtümer des Todes."
"Wenn Sie das Quiz beendet haben", fragte der kleine Prinz, "hoffe ich, dass Sie einige dieser Bücher lesen können, die Sie um sich haben? Ich bemerke, dass Sie hatten Sühne auf Ihrer To-Read-Liste für die letzten sechs Monate. "
"Es ist ein nie endendes Quiz", antwortete der Mann. "Im Dämmerung, welche Farbe hatte Edwards Auto? "
"Ich glaube du hast Silber gesagt?" antwortete der kleine Prinz höflich.
"Danke", murmelte der Mann. "Ja! Du hattest Recht. Ich hätte das wissen sollen."
"Es tut mir leid, ich muss gehen", sagte der kleine Prinz. Und er machte sich auf den Weg und dachte, Erwachsene seien sehr, sehr, sehr seltsam.
Der Kleine Prinz, 1943 erstmals veröffentlicht, ist eine Novelle, das berühmteste Werk des französischen Aristokraten, Schriftstellers, Dichters und Pionierfliegers Antoine de Saint-Exupéry.
Der kleine Prinz ist eine poetische Geschichte mit Aquarellillustrationen des Autors, in der ein in der Wüste gestrandeter Pilot einen jungen Prinzen trifft, der die Erde von einem winzigen Asteroiden aus besucht.
Die Geschichte ist philosophisch und beinhaltet soziale Kritik an der Erwachsenenwelt. Es wurde in einer Zeit geschrieben, als Saint-Expiry nach dem Fall Frankreichs während des Zweiten Weltkriegs nach Nordamerika floh, vom Autor aus erster Hand bezeugt und in seinen Memoiren Flight to Arras festgehalten wurde.
Ich habe so etwas noch nie gelesen. Dieses Buch ist sehr intelligent geschrieben.
عنوانها :ش
با این عنوانها چاپ شده است: شازاده بچکۆله - مهتاب حسینی در ص ص ز ز ز ز ه ده ده - در با ترجمه مینی امینی در 100 ص ؛ شازایه توچگه - کردی ترجمه ا امینی ؛ 154 ص ؛ شازده چکول - کردی میلاد ملایی در 136 ص ؛ شازده کوچولو مترجمها شور::::::: دارد ؛ ابوالحسن نجفی در 119 ص ؛ بابک اندیشه در 96 ص حمد احمد ماملو در 127 ص رهارهاچ ستگار در 54 ص ؛ دل آرا قهرمان در 99 ص ؛ حسین جاوید در 113 ص یرج ایرج انور در 117 ص ؛ سحر جعفری صرافی در 106 ص ؛ مهرداد انتظاری در ا سی در سی سی در حبیبی اصفهانی در 103 ص; مرتضی سعیدی در 316 ص; مجتبی پایدار در 127 ص; رضا زارع در 101 ص; پرویز شهدی در 96 ص; محمدرضا صامتی در 120 ص; محمدعلی اخوان در 140 ص; جمشید بهرامیان در 160 ص; هانیه فهیمی در 87 ص ؛ رامسس بصیر در 112 ص ؛ سمانه رضائیان در 110 ص ؛ الامرضا یاسی پور در 112 ص ؛ مریم صبوری ص 120 ص ؛ حسین در ص ص ص مهس حمیدی در در در در در در در 119 ص ؛ زهرا تیرانی در 120 ص ی لیلاسادات م در در 128 ص ؛ محمدجواد انتظاری در 112 ص ؛ هاله ابراهیمی در 105 ص ؛ مریم خرازیان در 148 ص ؛ مدیا کاشیگر در 120 ص ؛ محمدعلی عزیزی در 104 ص ؛ اه در قدر 104 در ؛ حمیدرضا غیوری در 96 ص ا اسدالله غفوری ثانی در 192 ص ؛ شادی ابطحی در 170 ص ؛ محمدتقی میامی حران در 51 ص ؛ محمدرضا صامتی در 102 ص ؛ محمدرض فر فر فر فر فر در در در در در 96 ص ؛ مولود محمدی در 103 ص ؛ شهناز مجیدی در 164 ص ؛ نیهانیه حق نبی قلق در 120 ص ؛ سعید شمیاشمی در 128 ص ؛ سمانه فلاح در 120 ص ؛ حمیدرضا ا دین رضا طاهری در 136 ص ؛ فاط در امینی در 152 ص ؛ محمد مجلسی 189 ص ؛ بهزاد بیگی در 136 ص ؛ با عنوان: شاهزاده سرزمین عشق ، چیستا یثربی در 128 ص ؛ با عنوان: شاهزاده کوچک: مریم شریف ص ص عنو در در : شاهزاده کوچولو ؛ شاهین فولادی در 98 ص ؛ علی شکرالهی در 116 ص ؛ با عنوان: شهریار کوچولو: احمد شاملو در 152 ص ؛ عنو شازده کوچولو: عباس جوانمرد در 104 ص ؛ با عنوان: شازا بووچکه له: رضوان متوسل ؛
موسسه انتشارات نگاه ، چاپ دوم این اثر را با عنوان: «شهریار کوچولو»
نقل از متن: ... ........................... و هر جاده ای یکراست میرود سراغ آدمها. گفت: سلام. و مخاطبش: گلستان پر گلی بود. گلها گفتند: سلام. شهریار کوچولو رفت تو بحرشان. همه شان عین گل خودش بودند. حیرتزده ، ازشان پرسید: شماها کی هستید؟ گفتند: ما گل سرخیم. آهی کشید و حس احساس شوربختی کرد. گلش به او گفته بود که از نوع او, تو تمام عالم تنها همان یکی هست, و حالا پنجهزارتا گل, همه مثل هم, فقط در یک گلستان. فکر کرد: اگر گل من این را میدید, بدجوری از رو میرفت, پشت سر هم بنا میکرد سرفه کردن, و برای اینکه از هو شدن فرار کند, خودش را به مردن میزد. و من هم مجبور میشدم وانمود کنم به پرستاریش, وگرنه برای سرشکسته کردن من هم که شده بود, راستی راستی میمرد. و ب ز ز د ش گفت مر گفت ست ش با آن گل, و آن سه تا آتشفشانی که تا سر زانوم هستند, و شاید هم یکیشان تا ابد خاموش بماند, شهریار چندان پرشوکتی به حساب نمیآیم. افتاد رو سبزه سبزها ، و زد زیر گریه. آن وقت بود ، که سر و کله ی روباه پیدا شد. روباه گفت: سلام. شهریار کوچولو برگشت ، اما کسی را ندید. با وجود این با ادب تمام گفت: سلام. صدا گفت: من اینجام ، زیر درخت سیب. شهریار کوچولو گفت: کی هستی تو؟ عجب خوشگلی. روباه گفت یک روباهم من. شهریار کوچولو گفت: بیا با من بازی کن. نمیدانی چقدر دلم گرفته. روباه گفت: نمیتوانم بات بازی کنم. هنوز اهلی ام نکرده اند آخر. شهریار کوچولو آهی کشید و گفت: معذرت میخواهم. اما فکری کرد و پرسید: اهلی کردن یعنی یعنی؟ روباه گفت: تو اهل اینجا نیستی. پی چی میگردی؟ شهریار کوچولو گفت: پی آدمها میگردم. نگفتی اهلی کردن یعنی چه؟ روباه گفت: آدمها تفنگ دارند ، و شکار میکنند. اینش اسباب دلخوری است. اما مرغ و ماکیان هم پرورش میدهند ، و خیرشان فقط همین است. تو پی مرغ میگردی؟ شهریار کوچولو گفت: نه ، پی دوست میگردم. اهلی کردن یعنی یعنی؟ روباه گفت چیزیست ، که پاک فراموش شده. معنی اش ایجاد علاقه کردن است. ایجاد علاقه کردن؟ روباه گفت: معلوم است. تو الان واسه من یک ی ای ، مثل صدهزار پسربچه ی دیگر. نه من ، حتی احتیاجی به تو دارم ، نه تو ا احتیاجی به من. من هم برای تو یک روباهم ، مثل صدهزار روباه دیگر. اما اگر منو اهلی کردی ، هر دوتامان به ا احتیاج پیدا میکنیم. تو برای من ، میان همه ی عالم ، موجود یگانه ای میشوی ، و من برای تو. شهریار کوچولو گفت: کم کم دارد دستگیرم میشود. یک گلی هست ، که گمانم مرا اهلی کرده باشد. روباه گفت: بعید نیست. رو این کره ی زمین ، هزار جور چیز میشود دید. شهریار کوچولو گفت: اوه نه. آن گل روی کره ی زمین نیست. روباه انگار ، حسابی حیرت کرده بود ، و گفت: رو یک سیاره ی دیگر است؟ _ آره. _ تو آن سیاره شکارچی هم هست؟ _ نه. _ محشر است ، مرغ و ماکیان چطور؟ _نه. روباه آه کشان گفت: همیشه ی خدا یک پای بساط لنگ است. اما پی حرفش را گرفت ، و گفت: زندگی یکنواختی دارم. من مرغها را شکار میکنم ، آدمها مرا. همه ی مرغها عین هم اند ، همه ی آدمها هم عین ند اند. این وضع یکخرده خلقم را تنگ میکند. اما اگر تو منو اهلی کنی ا انگار که زندگیم را چراغان کرده باشی. آنوقت صدای پایی را میشناسم ، که با هر صدای پای دیگری ، فرق داشته میکند. صدای پای دیگران مرا وادار میکند, تو هفت تا سوراخ قایم بشوم, اما صدای پای تو, مثل نغمه ای مرا از لانه ام میکشد بیرون. تازه ، نگاه کن آنجا ، گندمزار را میبینی؟ برای من که نان نمیخورم ، گندم چیز بیفایده ای است. پس گندمزار هم مرا یاد چیزی نمیاندازد. اسباب تأسف است. اما تو ، موهایت رنگ طلا است. پس وقتی اهلی ام کردی ، محشر میشود. گندم که طلایی رنگ است ، مرا به یاد تو میاندازد ، و صدای باد را هم ، که تو گندمزار میپیچد ، دوست خواهم داشت. خاموش شد ، و مدت درازی شهریار کوچولو را نگاه کرد. آن وقت گفت: اگر دلت میخواهد منو اهلی کن. شهریار کوچولو جواب داد: دلم که خیلی میخواهد ، اما وقت چندانی ندارم. باید بروم دوستانی پیدا کنم ، ا زلی چیزها سر درآرم. روباه گفت: آدم فقط از چیزهایی که اهلی میکند میتواند سر درآرد. آدمها دیگر برای سر درآوردن از چیزها وقت ندارند. همه چیز را همین جوری حاضر آماده ، از دکان میخرند. اما چون دکانی نیست که دوست معامله کند ، آدمها مانده اند بی دوست. تو اگر دوست میخواهی ، خب ه اهلی کن. شهریار کوچولو پرسید: راهش چیست؟ روباه جواب داد: باید خیلی خیلی صبور باشی ، اولش یکخرده دورتر از من امیگیری میان علفها مینشینی. من زیرچشمی نگاهت میکنم ، و ل لام تا کام ، هیچی نمیگویی ، چون سرچشمه ی همه ی تف همهاهمها زیر سر زبان است. عوضش میتوانی هر روز ، یک خرده نزدیکتر بنشینی. فردای آنروز دوباره شهریار کوچولو آمد پیش روباه. روباه گفت: کاش سر همان ساعت دیروز آمده بودی. Es geht darum, ساعت چهار که شد ، دلم بنا میکند شورزدن ، و نگران شدن. آنوقت است که قدر خوشبختی را میفهمم. اما اگر تو هر وقت و بیوقت بیایی ، ز از کجا بدانم چهاعتی باید دلم را برای دیدارت آماده کنم کنم هر چیزی برای خودش رسم و رسومی دارد. شهریار کوچولو گفت: رسم و و یعنی چه؟ روباه گفت: این هم از آن چیزهایی است ، که پاک از خاطره ها رفته. این همان چیزیست که باعث میشود ، فلان روز با باقی روزها ، و الان ساعت ،ا باقی ساعتها ، فرق کند. مثلا شکارچیهای ما ، میانِ خودشان رسمی دارند ، و ا اینست که پنجشنبه ها را ، با دخترهای ده میروند رقص. پس پنجشنبه ها ، بره کشان من است. برای خودم گردش کنان میروم تا دم موستان. حالا اگر شکارچیها وقت و بیوقت میرفتند رقص ، همه ی شبیها شبیه هم میشد ، و بیچ رهاره ، دیگر فرصت و فراغتی نداشتم. به این ترتیب ، شهریار کوچولو روباه را اهلی کرد. لحظه ی جدایی که نزدیک شد ، روباه گفت: آخ. نمیتوانم جلو اشکم را بگیرم. شهریار کوچولو گفت: تقصیر خودت است. من که بدت را نخواستم ، خودت خواستی اهلیت کنم. روباه گفت: همین طور است. شهریار کوچولو گفت: آخر اشکت دارد سرازیر میشود. روباه گفت: همین طور است. شهریار کوچولو گفت: پس این ماجرا فایده ای به حال تو نداشته. روباه گفت: چرا ، برای خاطر رنگ گندم. بعد گفت: برو یکبار دیگر گلها را ببین ، تا بفهمی که گل تو ، تو عالم تک است. برگشتنا با هم وداع میکنیم ، و من به عنوان هدیه رازی را به تو میگویم. شهریار کوچولو ، بار دیگر به تماشای گلها رفت ، و به گفتا گفت: نه کسی شما را اهلی کرده ، نه شما کسی را. درست همان جوری هستید ، که روباه من بود: روباهی بود مثل صدهزار روباه دیگر. او را دوست خودم کردم ، و حالا تو همه ی عالم تک است. گلها حسابی از رو رفتند. شهریار کوچولو ، دوباره درآمد که: خوشگلید ، اما خالی هستید. برایتان نمیشود مرد. گفت و گو ندارد ، که گل مرا هم فلان رهگذر ، گلی میبیند مثل شما. Es geht um ( جز دو سه ت یی یی یست یست نه نه بشوند ، ، بشوند و برگشت پیش روباه. گفت: خدانگهدار. روباه گفت: خدانگهدار. و اما رازی که گفتم خیلی ساده است. جز با چشم دل ، هیچی را چنانکه باید نمیشود دید. نهاد و گوهر را ، چشم سر نمیبیند. شهریار کوچولو ، برای آن که یادش بماند ، تکرار کرد: نهاد و گوهر را چشم سر نمیبیند. روباه گفت: ارزش گل تو ، به ا است ، که پاش صرف ی ای. شهریار کوچولو ، برای آن که یادش بماند ، تکرار کرد: ... به قدر عمری است که پاش صرف کرده ام. روباه گفت: آدمها این حقیقت را فراموش کرده اند ا اما تو نباید فراموشش کنی. تو تا زنده ای ، نسبت به ا لهلی کرده ای ، مسئولی. تو مسئول گلتی. شهریار کوچولو برای آنکه یادش بماند ، تکرار کرد: من مسئول گلمم. پایان نقل. کنایه از :سی پایان نقل. ا. شربیانی
Ich werde mit einer wörtlichen Interpretation der Handlung beginnen, weil es auf diese Weise mehr Spaß macht:
Ein Mann stürzt sein Flugzeug in der Wüste ab, halluziniert einen kleinen außerirdischen Jungen, der ihm philosophischen Unterricht erteilt, erfindet eine Geschichte für ihn, findet gerade rechtzeitig einen Brunnen, um Dehydration zu verhindern, während er rehydriert, sein halluzinierter außerirdischer Freund sich selbst tötet und verschwindet, er repariert sein Flugzeug und fliegt nach Hause und ist traurig darüber, fühlt sich aber gesegnet für die Erfahrung, die ihn verändert hat.
Bereit für die Moral? Es ist wirklich einfach:
"Es ist die Zeit, die Sie für Ihre Rose verschwendet haben, die Ihre Rose so wichtig macht." Oder mit anderen Worten, verbringen Sie Ihre Zeit damit, Beziehungen aufzubauen, machen Sie sich nicht so viele Sorgen um die Dinge, sie sind nicht wichtig, es ist die Zeit, die Sie verbringen und wie Sie sie verbringen.
Das ist eine schöne Philosophie, ich verstehe.
Manchmal falle ich in eine Stimmung, in der ich einfach des Lebens müde bin. wo ich nur mit einer Tasse Tee unter die Bettdecke kriechen, ein Buch umarmen und nie loslassen will. 'der kleine Prinz' ist das Buch für mich. Es ist ein wirklich besonderer Schatz. es ist kostbar. Es ist meine Rose.
___________________________________
«Auf ne voit bien qu'avec le cœur.»
parfois, je deviens fatigué de la vie. und je veux ramper sous la couette avec une tasse de thé, embrasser un livre et ne jamais lâcher. "der kleine Prinz" est ce livre pour moi. c'est un trésor spécial. c'est précieux. c'est ma Rose.
↠ 5 Sterne
Dies war ein robust für mich zu überprüfen. Ich war mir nicht sicher, aus welcher Perspektive ich Kommentare abgeben könnte, um meinen Mitlesern zu helfen, da dies ein Kinderbuch ist (und nicht YA, das nur für sich allein rezensiert werden würde). Nach einer kurzen Sitzung mit dem Titel "Was soll ich tun?" Entschied ich mich tapfer dazu KahnIch habe herausgefunden, dass es bereits mehr als genug hervorragende Bewertungen dafür gibt, ohne dass ich die Cyber-Arterien mit einer anderen verstopfe. Aus diesem Grund habe ich mich entschlossen, meine Erfahrung mit dem Lesen / Hören des Buches mit meiner Tochter zu teilen und ein paar Gedanken zu den in der Geschichte diskutierten Konzepten zu machen.
Als Teil unserer nächtlichen Routine haben meine jüngste Tochter Sydney und ich Zeit, Papa / Prinzessin zu lesen. Neulich haben sie und ich uns die Audioversion von angehört Der kleine Prinz während wir zusammen mit einer Kopie des Buches lesen. Wie immer war es ein TOLLE Erfahrung. Ich bin überzeugt, dass ich mehr über die Geschichten erfahre, die wir von ihr und ihren Reaktionen auf die Erzählung lesen, als über mich ... und ich liebe es.
Es ist nur ein zweistündiges Audio (86 Seiten) und dennoch haben wir beide fast vier Stunden damit verbracht, die verschiedenen Kapitel der Geschichte zu hören und darüber zu sprechen (plus eine kurze Pause von 4 Minuten, damit Mama ihr ein Bad geben kann, während Papa der großen Schwester hilft Kenzie mit ihren Mathe-Hausaufgaben). Sydney hatte alle möglichen Fragen (einige waren nur hysterisch lustig, wie viel Sinn sie aus einer kindgerechten Sicht der Welt machten). Wir hörten die Geschichte nach jedem Planeten oder Charakter auf, um darüber zu sprechen, was sie für die Geschichte hielt und welche Botschaften die Geschichte zu übermitteln versuchte.
Für diejenigen von Ihnen mit Kindern wissen Sie, wie wunderbar das sein kann und ich war auf der neunte Wolke Ich beobachte, wie mein kleines Mädchen über das Buch nachdenkt.
Aus dieser Perspektive war die Geschichte perfekt und verdient einfache 5 Sterne. Da es jedoch nicht sehr hilfreich ist, ein Buch basierend auf dieser Art von nicht übertragbarer Erfahrung zu bewerten, wollte ich mich bei seiner endgültigen Bewertung nicht nur darauf verlassen.
Nachdem sie Syd das Goodreads-Sternensystem erklärt hatte, gab sie diesen 4 Sternen, da sie den britischen Akzent des Erzählers und die verrückten Abenteuer, die der Prinz auf den verschiedenen Planeten erlebt, wirklich mochte. Übrigens, aus Sydneys Sicht sind 4 Sterne die absolute Obergrenze für jedes Buch, das sich damit befasst ickies wie Jungs und dies würde leicht 5 Sterne verdienen, wenn die Geschichte die genannt worden wäre "Die kleine Prinzessin." Prinzen sind zu diesem Zeitpunkt in ihrem Leben immer noch Bürger zweiter Klasse ... und Papa ist oh, oh, OH, damit ist alles in Ordnung.
Für mich, das anzuschauen ohne Sydney, es hat mir gefallen, aber ich war nicht begeistert davon, mehr als 3 Sterne zu erreichen. Die Geschichte ist gut geschrieben und hat etwas über die menschliche Verfassung zu sagen und darüber, wie Menschen zu viel Zeit ihres Lebens damit verbringen, sich auf die falschen Dinge zu konzentrieren und nicht genug Zeit zu haben, um zu genießen, wo sie sind. Eine nette Nachricht, der ich gerne Sydney ausgesetzt habe, aber ich war nicht immer verliebt in den Weg, den der Autor eingeschlagen hat, um dorthin zu gelangen.
Insgesamt eine gute Lektüre für sich und eine potenziell großartige Erfahrung, wenn sie mit Ihren Kindern geteilt wird ... wie die meisten Dinge im Leben.
3.5 Sterne.
Der kleine Prinz ist eine Novelle des französischen Aristokraten, Schriftstellers und Fliegers Antoine de Saint-Exupéry. Es wurde erstmals im April 1943 von Reynal & Hitchcock in englischer und französischer Sprache in den USA veröffentlicht. Der Erzähler beginnt mit einer Diskussion über die Natur von Erwachsenen und ihre Unfähigkeit, besonders wichtige Dinge wahrzunehmen. Um festzustellen, ob ein Erwachsener erleuchtet und wie ein Kind ist, zeigt er ihnen ein Bild, das er im Alter von 6 Jahren gezeichnet hat und das eine Schlange zeigt, die einen Elefanten gefressen hat. Die Erwachsenen antworten immer, dass das Bild einen Hut darstellt, und so weiß er, dass er mit ihnen von "vernünftigen" Dingen sprechen kann, anstatt von Phantasie. Der Erzähler wird Pilot und eines Tages stürzt sein Flugzeug in der Sahara ab, weit weg von der Zivilisation. Er hat 8 Tage Wasserversorgung und muss sein Flugzeug reparieren, um gerettet zu werden. Mitten in der Wüste wird der Erzähler unerwartet von einem Jungen begrüßt, der den Spitznamen "der kleine Prinz" trägt. Der Prinz hat goldenes Haar, ein liebenswertes Lachen und wird Fragen wiederholen, bis sie beantwortet werden. Als der kleine Prinz dem Erzähler begegnet, bittet er ihn, ein Schaf zu zeichnen. Der Erzähler zeigt ihm zuerst sein altes Bild des Elefanten in der Schlange, das der Prinz zur Überraschung des Erzählers richtig interpretiert. Nach drei fehlgeschlagenen Versuchen, ein Schaf zu zeichnen, zeichnet der frustrierte Erzähler einfach eine Kiste (Kiste) und behauptet, dass sich das Schaf, das der Prinz will, in der Kiste befindet. Zur Überraschung des Erzählers ruft der Prinz erneut aus, dass dies genau die Zeichnung war, die er wollte. Während der Erzähler acht Tage lang in der Wüste gestrandet ist und versucht, sein Flugzeug zu reparieren, erzählt der kleine Prinz die Geschichte seines Lebens. ...
عنوانها: شازده کوچولو ؛ مسافر کوچولو ، شهریار کوچولو و عنوانهای دیگر - آنتوان دو گزوپری اگزوپری (امیرکبیر و ...)
با این عنوانها چاپ شده است: شازاده بچکۆله - مهتاب حسینی در ص ص ز ز ز ز ه ده ده - در با ترجمه ا امینی ص 100 ص ؛ شازایه توچگه - کردی ترجمه ا امینی در 154 ص ؛ شازده چکول - کردی میلاد ملایی در 136 ص ؛ شازده کوچولو مترجم ها: شورا پیرز ده ص ص: چاپ دارد; ترجمه ابوالحسن نجفی در 119 ص; بابک اندیشه در 96 ص; احمد شاملو در 127 ص بارها چاپ شده; فریده مهدوی دامغانی در 54 ص; مصطفی رحماندوست در 99 ص ده بار چاپ شده 113 درام حبیبی اصفهانی در 117 ص ؛ مرتضی سعیدی ص ص ص ص ید ید ید ید ید ید رع ز رع رع رع رع در در در در در 106 ص ؛ رامسس بصیر در 103 ص ؛ نهانه رضائیان در 316 ص ؛ مرضلامرضا یاسی پور در 127 ص ؛ مریم در ص 101 ؛ ؛ حسین در ص ص ص ل می ل ل می ل هی می ل در در 96 ص ؛ زهرا تیرانی در 120 ص ی لیلاس 140 در 160 ص ؛ حمیدرضا غیوری ص 87 ص ا اسدالله غفوری ثانی در 112 ص ؛ دیادی ابطحی در 110 ص ؛ محمدتقی میامی حران در 112 ص ؛ محمدرضا صامتی در 120 ص ؛ ص محمدحسینی در در در در در 119 ص ؛ مولود محمدی در 120 ص ؛ شهناز مجیدی در 128 ص ؛ هانیه حق نبی مطلق در 112 ص ؛ سعید شمیاشمی در 105 ص ؛ سمانه فلاح در 148 ص ؛ حمیدرضا زین ا ؛ رضا طاهری در 120 در ؛ فاطمه امینی در 104 ص ؛ محمد مجلسی 104 ص ؛ بهزاد بیگی در 96 ص ؛ عنوا عنوان: با عنوان: شاهزاده کوچولو ؛ شاهین فولادی در 192 ص ؛ علی شکرالهی در 170 ص ؛ا عنوان: شهریار کوچولو: احمد شاملو در ص ص نمایشنامه شازده کوچولو: عباس جوانمرد در 51 ص ؛ با عنوان: شازا بووچکهله: رضوان متوسل ؛
موسسه انتشارات نگاه ، چاپ دوم این اثر را با نام «شهریار کوچولو»
متن: ... ........................................... گفت: سلام. و مخاطبش گلستان پر گلی بود. گلها گفتند: سلام. شهریار کوچولو رفت تو بحرشان. همه شان عین گل خودش بودند. حیرتزده ، ازشان پرسید: شماها کی هستید؟ گفتند: ما گل سرخیم. آهی کشید و حس احساس شوربختی کرد. گلش به او گفته بود که از نوع او, تو تمام عالم فقط همان یکی هست, و حالا پنجهزارتا گل, همه مثل هم, فقط تو یک گلستان. فکر کرد: اگر گل من این را میدید بدجوری از رو میرفت. Es wird von ا و ب ز ز ش ش گفت مر گفت ست ش ست با آن گل و آن سه تا آتشفشانی که تا سر زانومند و شاید هم یکیشان تا ابد خاموش بماند, شهریار چندان پرشوکتی به حساب نمیآیم. افتاد رو سبزه ها و زد زیر گریه. آن وقت بود که سر و کله ی روباه پیدا شد. روباه گفت: سلام. شهریار کوچولو برگشت ، اما کسی را ندید. با وجود این با ادب تمام گفت: سلام. صدا گفت: من اینجام ، زیر درخت سیب. شهریار کوچولو گفت: کی هستی تو؟ عجب خوشگلی. روباه گفت: یک روباهم من. شهریار کوچولو گفت: بیا با من بازی کن. نمیدانی چه قدر دلم گرفته. روباه گفت: نمیتوانم بات بازی کنم. هنوز اهلی ام نکرده اند آخر. شهریار کوچولو آهی کشید و گفت: معذرت میخواهم. اما فکری کرد و پرسید: اهلی کردن یعنی یعنی؟ روباه گفت: تو اهل اینجا نیستی. پی چی میگردی؟ شهریار کوچولو گفت: پی آدمها میگردم. نگفتی اهلی کردن یعنی چه؟ روباه گفت: آدمها تفنگ دارند و شکار میکنند. اینش اسباب دلخوری است. اما مرغ و ماکیان هم پرورش میدهند و خیرشان فقط همین است. تو پی مرغ میگردی؟ شهریار کوچولو گفت: نه ، پی دوست میگردم. اهلی کردن یعنی یعنی؟ روباه گفت: چیزی است که پاک فراموش شده. معنی اش ایجاد علاقه کردن است. ایجاد علاقه کردن؟ روباه گفت: معلوم است. تو الان واسه من یک ی ای مثل صدهزار پسربچه ی دیگر. نه من هیچ احتیاجی به تو دارم نه تو حتی احتیاجی به من. من هم برای تو یک روباهم مثل صدهزار روباه دیگر. اما اگر منو اهلی کردی هردوتامان به ا احتیاج پیدا میکنیم. تو برای من میان همه ی عالم موجود یگانه ای میشوی و من برای تو. شهریار کوچولو گفت: کم کم دارد دستگیرم میشود. یک گلی هست که گمانم مرا اهلی کرده باشد. روباه گفت: بعید نیست. رو این کره زمین هزار جور چیز میشود دید. شهریار کوچولو گفت: اوه نه. آن روی کره زمین نیست. روباه انگار حسابی حیرت کرده بود و گفت: رو یک سیاره دیگر است؟ _ آره. _ تو آن سیاره شکارچی هم هست؟ _ نه. _ محشر است مرغ و ماکیان چطور؟ _نه. روباه آه کشان گفت: همیشه خدا یک پای بساط لنگ است. اما پی حرفش را گرفت و گفت: زندگی یکنواختی دارم. من مرغها را شکار میکنم ، آدمها مرا. همه ی مرغها عین هم اند ، همه ی آدمها هم عین ند اند. این وضع یکخرده خلقم را تنگ میکند. اما اگر تو منو اهلی کنی ا انگار که زندگیم را چراغان کرده باشی. آن وقت صدای پایی را میشناسم که با هر صدای پای دیگری فرق داشته میکند. صدای پای دیگران مرا وادار میکند تو هفت تا سوراخ قایم بشوم, اما صدای پای تو, مثل نغمه ای مرا از لانه ام میکشد بیرون. تازه ، نگاه کن آنجا ، گندمزار را میبینی؟ برای من که نان نمیخورم گندم چیز بی فایده ای است. پس گندمزار هم مرا یاد چیزی نمیاندازد. اسباب تأسف است. اما تو ، موهایت رنگ طلا است. پس وقتی اهلی ام کردی محشر میشود. گندم که طلایی رنگ است, مرا به یاد تو میاندازد, و صدای باد را هم که تو گندمزار میپیچد دوست خواهم داشت. خاموش شد و مدت درازی شهریار کوچولو را نگاه کرد. آن وقت گفت: اگر دلت میخواهد منو اهلی کن. شهریار کوچولو جواب داد: دلم که خیلی میخواهد ، اما وقت چندانی ندارم. باید بروم دوستانی پیدا کنم ز از کلی چیزها سر درآرم. روباه گفت: آدم فقط از چیزهایی که اهلی میکند میتواند سر درآرد. آدمها دیگر برای سر درآوردن از چیزها وقت ندارند. همه چیز را همین جوری حاضر آماده از دکان میخرند. اما چون دکانی نیست که دوست معامله کند ، آدمها مانده اند بی دوست. تو اگر دوست میخواهی خب منو اهلی کن. شهریار کوچولو پرسید: راهش چیست؟ روباه جواب داد: باید خیلی خیلی صبور باشی ، اولش یکخرده ا از من این جوری میان علفها مینشینی. من زیرچشمی نگاهت میکنم و تو لام تا کام هیچی نمیگویی ، چون سرچشمه همه ی همهاهمها زیر سر زبان است. عوضش میتوانی هر روز روز خرده خرده بنشینی. فردای آن روز دوباره شهریار کوچولو آمد پیش روباه. روباه گفت: کاش سر همان ساعت دیروز آمده بودی. Es geht darum, ساعت چهار که شد دلم بنا میکند شورزدن و نگران شدن. آن وقت است که قدر خوشبختی را میفهمم. اما اگر تو هر وقت و بیوقت بیایی من از کجا بدانم چهاعتی باید دلم را برای دیدارت آماده کنم؟ هر چیزی برای خودش رسم و رسومی دارد. شهریار کوچولو گفت: رسم و و یعنی چه؟ روباه گفت: این هم از آن چیزهایی است که پاک از خاطره ها رفته. این همان چیزی است که باعث میشود فلان روز با باقی روزها و فلان ساعت با باقی ساعتها فرق کند. مثلا شکارچیهای ما میانِ خودشان رسمی دارند و ا اینست که پنجشنبه ها را با دخترهای ده میروند رقص. پس پنجشنبه ها بره کشان من است. برای خودم گردش کنان میروم تا دم موستان. حالا اگر شکارچیها وقت و بیوقت میرفتند رقص ، همه ی یای شبیه هم میشد و من بیچاره دیگر فرصت و فراغتی نداشتم. به این ترتیب شهریار کوچولو روباه را اهلی کرد. لحظه ی جدایی که نزدیک شد روباه گفت: آخ. نمیتوانم جلو اشکم را بگیرم. شهریار کوچولو گفت: تقصیر خودت است. من که بدت را نخواستم ، خودت خواستی اهلی ات کنم. روباه گفت: همین طور است. شهریار کوچولو گفت: آخر اشکت دارد سرازیر میشود. روباه گفت: همین طور است. شهریار کوچولو گفت: پس این ماجرا فایده ای به حال تو نداشته. روباه گفت: چرا ، برای خاطر رنگ گندم. بعد گفت: برو یک یکار دیگر گلها را ببین تا بفهمی که گل تو ، تو عالم تک است. برگشتنا با هم وداع میکنیم ، و من به عنوان هدیه رازی را به تو میگویم. شهریار کوچولو بار دیگر به تماشای گلها رفت و به آنها گفت: شما سر سوزنی بهل من نمیمانید و هنوز هیچی هیچی. نه کسی شما را اهلی کرده ، نه شما کسی را. درست همان جوری هستید که روباه من بود: روباهی بود مثل صدهزار روباه دیگر. او را دوست خودم کردم و حالا تو همه ی عالم تک است. گلها حسابی از رو رفتند. شهریار کوچولو دوباره درآمد که: خوشگلید اما خالی هستید. برایتان نمیشود مرد. گفت و گو ندارد که گل مرا هم فلان رهگذر ، گلی میبیند مثل شما. Es geht um ( دو سه تایی که میبایست پروانه بشوند) ، چون ا وست و برگشت پیش روباه. گفت: خدانگهدار. روباه گفت: خدانگهدار. و اما رازی که گفتم خیلی ساده است. جز با چشم دل هیچی را چنان که باید نمیشود دید. نهاد و گوهر را چشم سر نمیبیند. شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند ، تکرار کرد: نهاد و گوهر را چشم سر نمیبیند. روباه گفت: ارزش گل تو به ا است که پاش صرف کرده ای. ...ار کوچولو برای آن که یادش بماند ، تکرار کرد: ... به قدر عمری است که پاش صرف کرده ام. روباه گفت: آدمها این حقیقت را فراموش کرده اند ا اما تو نباید فراموشش کنی. تو تا زنده ای نسبت به آنی ا لهلی کرده ای ، مسئولی. تو مسئول گلتی. شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند ، تکرار کرد: من مسئول گلمم. ا. شربیانی
Diesen Monat kollidierten drei Handlungsstränge in meinem Leben. Ich kann gut Schwedisch und Norwegisch und hatte von Zeit zu Zeit vage gedacht, dass ich auch Isländisch lernen möchte. Ich war schon immer ein großer Bewunderer von Tolkien, und ich wusste, dass er sich für Isländisch interessiert hatte. und ich habe ein paar isländische Freunde. Aber nichts davon war jemals zu etwas gekommen. Letzte Woche jedoch stimmte Jupiter mit dem Mars überein und ich trat in das Zeitalter des Wassermanns ein. Ich hatte gerade fertig gelesen Tolkien: Hersteller von Mittelerde , der viele auffällige Passagen in Isländisch, Altnordisch und Alt-Englisch hat, und unser Freund K war zufällig auf Island. Ich war begeistert von Tolkiens Liebe zu diesen obskuren, aber wunderbar poetischen Sprachen und fragte K, ob sie mir möglicherweise ein oder zwei isländische Kinderbücher besorgen könne. Ich weiß nur nicht, wie ich ihr danken soll: Sie ist mit nicht einem oder zwei, sondern einem halben Dutzend Büchern aufgetaucht, darunter mein Lieblingsbuch, Der kleine Prinz. Ich verbrachte die nächsten Tage damit, es überall hin mitzunehmen und alle Gelegenheiten zu ergreifen, um zu versuchen, einen Sinn daraus zu machen.
Für Leute, die nichts über Isländisch wissen, hat es den gleichen Vorfahren wie Schwedisch, Dänisch und Norwegisch. Vor tausend Jahren waren sie dieselbe Sprache. Die Sprachen auf dem Festland haben sich jedoch normal weiterentwickelt, während sich das Isländische auf seiner fernen Insel relativ wenig verändert hat. Wenn Sie also Schwedisch oder Norwegisch sprechen, ist es, als würden Sie versuchen, eine Sprache zu lesen, die für einen Englisch sprechenden Menschen irgendwo zwischen Chaucer und Beowulf liegt. Sie erkennen einige der Wörter auf einmal, andere sind mehr oder weniger verstümmelt und wieder andere sind völlig unbekannt. Der erste Eindruck ist, dass es überhaupt keinen Sinn macht. Aber ich weiß Der kleine Prinzund ich fing an zu erraten, welches Wort was war, las nur, ohne etwas nachzuschlagen.
Es war erstaunlich zu sehen, wie gut das funktioniert hat. Lassen Sie mich zum Beispiel den folgenden Satz zeigen:Þar sem ég hafði adrei teiknað kind dró ég upp fyrir hann aðra af þeim tveimur myndum sem ég var fær að gera: myndina af kyrkislöngunni utanverði.Als ich das zum ersten Mal sah, gab es nur ein paar Worte, bei denen ich mir überhaupt sicher war. nach oben und jung muss die gleichen Wörter wie auf Schwedisch sein ("up" und "was"). Das habe ich bald herausgefunden ég war "ich" (es ist das gleiche Wort in einigen norwegischen Dialekten), að war zu ("das") und hann war er ("er ihm"). Die Wörter mynd und Art waren nichts, was ich erkannte, aber sie waren weit verbreitet, und als ich ihnen bereits begegnet war, wurde mir klar, dass sie "zeichnen" und "Schafe" sein müssen. Als ich das Buch zum zweiten Mal las, fielen auch die anderen Wörter allmählich zusammen, und nach einer Weile konnte ich es als schwedisch lesen:Då som jag hadde aldrig tecknad får drog jag upp för honom den-andra av dem två teckningarna som jag var för att göra: teckningen av pytonormen utifrån.was ich in eine Art Englisch rendern könnte als:Then as I had never drawn sheep pulled I up for him the-second of the two drawings which I was able-to make: the-drawing of the-python from-outside.Ich erinnerte mich, dass es am Anfang der Geschichte einen Satz wie diesen gab: Alles ergab einen Sinn.
Wie funktioniert es? Ich habe die Theorie des tiefen Lernens gelesen und es ist verlockend, sie im Hinblick auf die Stärkung neuronaler Bahnen zu konzipieren. Ich sehe ein Wort, das ich nicht kenne, und ich denke an einige Wörter, die es sein könnten: aðra für einen schwedischsprachigen sieht es zunächst so aus ådra, "Vene", und Sie denken erst später daran zweite, "zweite". Dieses Wort kommt ziemlich oft vor. "Vene" macht nie Sinn, aber "Sekunde" macht oft Sinn. Also der Weg für ådra wird nie gestärkt, aber der für zweite tut, und nach einer Weile sehen meine Augen es einfach so zweite. Das gleiche passierte mit zahlreichen anderen Worten. Wie viele Sprachfreaks sicher bezeugen werden, ist es ein so seltsames und interessantes Gefühl, den Sinn zu finden, der aus Wörtern hervorgeht, die anfangs wie Kauderwelsch aussahen! Es tut mir leid, wenn ich hier zu sehr ins Detail gegangen bin, aber ich wollte erklären, was ich meine, wenn ich sage, dass es wie Drogen ist. Sie spüren tatsächlich, wie der Text Ihren Bewusstseinszustand verändert.
Nun, ich bin süchtig. Bisher habe ich gerade erst angefangen: Die Grammatik ist mir immer noch ein Rätsel. Trotzdem stelle ich beim letzten Durchlesen fest, dass die Endungen von Substantiven und Verben, die zunächst recht zufällig aussehen, jetzt einige wiederkehrende Muster aufweisen ...
_________________________
[Update, 6. August 2018]
Ich habe mich bemüht, quantitativer zu verstehen, was ich hier getan habe. Zuerst dachte ich, es wäre eine gute Übung, den Text von zu kopieren Litli prinsinn: Dies würde mich zwingen, jeden Brief genau zu betrachten und mir eine maschinenlesbare Version zu geben, die ich analysieren könnte. Ich bin jetzt ungefähr drei Viertel des Weges durch (er hat sich gerade vom Fuchs verabschiedet). Ich habe versucht, meinen unvollständigen Korpus, der ungefähr zehntausend Wörter enthält, durch ein Skript zu führen, das Not und ich letztes Jahr entwickelt haben.
Das Skript ist einfach, aber sehr nützlich. Es zählt die Frequenzen für alle Wörter im Korpus und erstellt dann eine Hyperlink-Konkordanz, die mir bis zu zehn Beispiele für jedes Wort zeigt. Jedes Wort ist anklickbar, sodass ich ein Wort, dessen ich mir nicht sicher bin, in einem Satz nehmen und Beispiele für dieses Wort in anderen Kontexten sehen kann. Es gibt einen Hauptindex, der alle Wörter in absteigender Reihenfolge auflistet. Hier sind die ersten 50 Zeilen. Die Spalte 'Freq' gibt an, wie oft das Wort vorkommt, und die Spalte 'Cumul' gibt die kumulative Häufigkeit an:
Alle diese 50 Wörter (um genau zu sein, einige davon sind Satzzeichen) sind mir jetzt sehr vertraut, und wie Sie sehen können, machen sie mehr als 50% des Textes aus. Ich versuchte, die Liste durchzugehen, um zu sehen, wann ich aufhörte, mich sicher zu fühlen. Ich kann bis zu Wörtern mit vier oder fünf Vorkommen gehen, und ich glaube zu wissen, was fast alle bedeuten. das bringt mich auf ungefähr 400 Wörter und 75% der Gesamtzahl. Wenn ich zwei- oder dreimal vorkommende Wörter betrachte, fühle ich mich unsicher, aber ich glaube immer noch, die meisten davon zu kennen. Das bringt mich auf 900 Wörter und 86%. Die 1600 Wörter, die nur einmal vorkommen, sind natürlich die schwierigsten; Aber selbst hier kann ich viel erraten, vielleicht ein Drittel bis die Hälfte von ihnen.
Das Kopieren des Textes hat mein Verständnis der Grammatik erheblich geschärft, und jetzt erkenne ich einige Endungen. Obwohl ich immer noch ziemlich verschwommen über die Substantive bin. Mit mehreren Geschlechtern, mehreren Fällen und Markierungen für die Bestimmtheit gibt es viele Kombinationen, und ich kenne nur die häufigsten.
Es ist überraschend, dass man aus einer winzigen Stichprobe von nur zehntausend Wörtern so viele Informationen extrahieren kann. Ich werde sehen, ob ich die Geduld habe, dies zu beenden und es dann zu tun Ævintýri Lísu í Undralandi auch...
___________________________________
[Update, 8. August 2018]
Ich habe den Text von fertig kopiert Litli Prins;; Die Datei enthält jetzt ungefähr 14,200 Wörter und ungefähr 3,050 eindeutige Wörter. Ich habe unser Skript geringfügig verbessert, sodass jetzt auch ein alphabetischer Index erstellt wird. Dies ist sehr nützlich, um Kopierfehler zu finden: Wenn ich zwei Wörter nahe beieinander sehe, die fast gleich sind, bedeutet dies oft, dass eines davon ein Fehler ist. Das Aufräumen meines kopierten Textes ist nicht so mühsam, wie ich es mir vorgestellt habe. Es zwingt mich, alles sehr genau zu betrachten und meinen äußerst skizzenhaften Wortschatz zu festigen.
Ich bin mir sicher, dass noch viele Fehler übrig sind, aber nach diesem ersten Bereinigungsdurchlauf kann ich meinen alphabetischen Index einsehen und weiter versuchen, die Grammatik zu verstehen. Hier ist ein Abschnitt, der Formen des Wortes zeigt Stjarna, "Stern", der häufig in vorkommt Litli Prins.
Einige davon sind zusammengesetzte Substantive: zum Beispiel stjörnufræðingur, wörtlich "Stern-Oologe" ist "Astronom", und stjarnfræðiþingi"star-ology-thing" ist "astronomischer Kongress". Aber was sind all die anderen, von denen die meisten wie gebogene Formen aussehen? Ich kann auf eines davon klicken und eine Seite mit Beispielen mit Hyperlinks erhalten. Schauen wir uns zum Beispiel die Seite an stjörnu, was 15 mal vorkommt:
Ich sehe, dass Vorkommen von stjörnu in der Regel nach einer Präposition kommen. Zum Beispiel haben wir Hann hefir aldrei horft á stjörnu"Er hat noch nie angeschaut stjörnu", oder En þú ert hreinn og þú kemur frá stjörnu"Aber du bist rein und kommst von stjörnu". Die meisten anderen sind ähnlich. Hm, sieht so aus, als wäre dies ein Dativ Singular? Mein Verdacht wird durch die Tatsache verstärkt, dass Schwedisch früher einen Dativ hatte; er ist längst verschwunden, überlebt aber immer noch in ein paar festen Ausdrücken wie bis salu, "zu verkaufen", die dies hat -u Ende.
Es gibt noch viel mehr Grammatik herauszufinden! Es gibt einige Verbesserungen am Skript, die ich hoffentlich bald hinzufügen werde und die helfen könnten ...
___________________________________
[Update, 12. August 2018]
Ich habe unserem Skript eine weitere kleine Verbesserung hinzugefügt. Es wird jetzt eine Hyperlink-Version des Originaltextes erstellt, wobei die Wörter farblich markiert sind, um anzuzeigen, wie häufig sie in dem Text vorkommen, den Sie bisher gelesen haben. Die ursprüngliche Version verwendet vier Farben. Wörter sind schwarz, wenn sie mehr als fünfmal vorkommen, blau, wenn sie vier- oder fünfmal vorkommen, grün, wenn sie zwei- oder dreimal vorkommen, und rot, wenn sie einmal vorkommen. Hier ist ein Beispiel, der Beginn des Besuchs beim Drunkard:
Anhand der Farben können Sie auf einen Blick sehen, wie gut ich den Text jetzt verstehe. Schauen Sie sich den ersten Absatz an:Á þriðja hnettinum bjó drykkjumaður. Heimsóknin þangað var mjög stutt, en hún fyllti litla prinsinn miklu þunglyndi.
(At the-third planet lived drunkard. The-visit there was very ?short, but it filled the-little prince much ?depression)Schwarze Wörter mögen hnettinum ("Planet", denke ich im Dativ) und mjög ("sehr") sind ziemlich vertraut, und ich bin ziemlich sicher, dass ich die grünen und blauen richtig erraten habe. Nur zwei Wörter, stutt ("kurz und þunglyndi ("Depression"?) sind rot, und dies sind tatsächlich diejenigen, bei denen ich mir am wenigsten sicher bin. Ich rate ziemlich genau stutt aus dem Kontext. Ich bin zuversichtlicher þunglyndi, da ich aus anderen Beispielen weiß, dass þung, verwandt mit Schwedisch tung, ist schwer", Lyndi ist wahrscheinlich etwas mit Schwedisch verwandt Lynne, "Geist", und es gibt ein schwedisches Wort Tungsint, "schwermütig / depressiv".
Dies war eine leichtere Passage als der Durchschnitt, und normalerweise gibt es mehr Rot. Aber es fühlt sich motivierend an zu denken, dass die rote Flut nachlassen sollte, wenn ich mehr Text kopiere und ihn durch das Skript verarbeite ...
[Zu Ævintýri Lísu í Undralandi ]
WENN EINE ROSE KEINE ROSE IST
Nur mit dem Herzen kann man richtig sehen; Was wesentlich ist, ist für das Auge unsichtbar.
Ich habe vor zu lesen Der kleine Prinz seit vielen Jahren, und ich war mir bewusst, dass es eine schnelle Lektüre war, aber ich hatte es bis jetzt noch nicht getan.
Ich ging in die Kinos und sah mir den neuen Animationsfilm darüber an. Obwohl ich das Buch nicht gelesen hatte, sah ich mir den Film an und ich liebte ihn. Mir war bewusst, dass es an sich keine exakte Anpassung war, und dann wusste ich, dass es an der Zeit war, das Buch zu lesen.
Es war eine schnelle Lektüre, ich brauchte ein paar Stunden. Wunderbares Buch.
Der kleine Prinz ist eine metaphorische und surrealistische Reise, auf der eine Rose nicht unbedingt eine Rose ist, ein Fuchs nicht immer ein Fuchs, ein kleiner Planet nicht immer ein kleiner Planet ...
All diese Dinge und mehr, die Sie in dem Buch finden können, werden alles sein, was Sie brauchen. Sie müssen nur erkennen, was die Rose sein wird, was der Fuchs sein wird, was der kleine Planet sein wird ...
Und dann und nur dann können Sie die Kraft hinter diesem niedlichen kleinen Buch erkennen.
VERSTECKTE DINGE
Was die Wüste schön macht, ... ... ist, dass sie irgendwo einen Brunnen versteckt ...
Ein verborgenes Wunder an diesem Buch ist auch, dass Sie nicht nur erkennen müssen, welche Dinge in Ihrem eigenen Leben mit denen auf der Reise des kleinen Prinzen ausgetauscht werden müssen, sondern dass Sie außerdem mit Ihrem Herzen „sehen“ und finden müssen der "Brunnen" in jeder "Wüste".
Manchmal ist es nicht einfach, und ich denke, dass es Momente geben wird, in denen diese Wüsten wirklich trocken sind. Vielleicht gab es vor einiger Zeit einen Brunnen, aber er ist längst vorbei. Aber nur Sie, wenn Sie vorsichtig und „aufmerksam“ mit Ihrem Herzen sind, werden Sie in der Lage sein, den Unterschied zu machen.
Auf den ersten Blick können Ihre Augen Sie darüber täuschen, was sich vor Ihnen befindet. Wenn Sie jedoch lernen, mit Ihrem Herzen zu „beobachten“, werden Sie selten darüber getäuscht.
Egal, ob Sie sich in einer Wüste oder auf einem kleinen Planeten befinden (höchstwahrscheinlich ein Asteroid), seien Sie bereit, die Flucht zu ergreifen und mit Papier und Bleistift fertig zu werden, denn wer weiß? Vielleicht braucht der kleine Prinz dich, um etwas jenseits des Offensichtlichen zu zeichnen ...
Ich erinnere mich, als ich klein war, hatte ich diese runde CD-Hülle, die ein Hörbuch enthielt. Jetzt als Kind liebte ich Hörbücher oder jemanden, der mir Geschichten vorlas. Eigentlich noch heute. Jedenfalls wurde das Hörbuch betitelt Der kleine Prinzund ich habe es ziemlich oft gehört. Das war jedoch vor mindestens 10 Jahren, möglicherweise mehr. Also entschied ich, dass es Zeit für ein erneutes Lesen war. (Es tut mir leid zu sagen, dass ich die CD nirgendwo finden kann. Vielleicht hat meine Mutter sie verschenkt.)
Das erneute Lesen brachte Nostalgie und Melancholie hervor. Dies ist ein sehr süßes, sehr trauriges Buch, und ich mag das Ende nicht sehr. Ich verstehe nicht, warum der Prinz nicht einfach zu seinem Planeten zurückfliegen konnte. (Spoiler anzeigen)[Weißt du, anstatt zu sterben. Oder ist er gestorben? Hat er nicht? Ich glaube, er hat gerade seinen Körper zurückgelassen und ist trotzdem zurückgekehrt. Aber trotzdem ... warum es so traurig machen, wenn es schon traurig genug war? (Spoiler verstecken)]
Dies ist eine schöne Geschichte von Kindheit, Liebe und Freundschaft. Eine, die ich nicht missen wollte.
Weitere meiner Bücher finden Sie auf Instagram
"Es ist so ein mysteriöser Ort, das Land der Tränen."
Dies ist der richtige Zeitpunkt, um Ihre Lieblingsbücher erneut zu besuchen! Es fühlt sich einfach so an, als würde man einen alten Freund treffen.
Genau das, was wir alle im Moment brauchen! Es hat mich wirklich sehr glücklich gemacht, dieses Buch noch einmal zu lesen. Ich habe nur eine begrenzte Zeit und versuche mich auf neue Bücher zu konzentrieren. Und da wir gebeten werden, so viel wie möglich zu Hause zu bleiben, dachte ich, dies wäre ein großartiger Moment, um dieses Buch noch einmal zu lesen. Der kleine Prinz wird immer mein Favorit bleiben!
"Es ist viel schwieriger, sich selbst zu beurteilen, als andere zu beurteilen."
BEARBEITEN (08):
"Du verstehst ... es ist zu weit. Ich kann diesen Körper nicht mitnehmen. Er ist zu schwer."
Wann immer ich den kleinen Prinzen las, las ich ihn mit der Stimme meiner Großmutter, die ihn mir vorlas, als ich klein war.
Und jetzt wurde es unser letzter Abschied.
"Und nachts wirst du zu den Sternen hochschauen. Wo ich wohne, ist alles so klein
dass ich dir nicht zeigen kann, wo mein Stern zu finden ist. Es ist besser so. Meine
Stern wird für Sie nur einer der Sterne sein. Und so werden Sie es lieben, all das zu sehen
Sterne am Himmel ... sie werden alle deine Freunde sein. Und außerdem werde ich
mach dir ein Geschenk ... "
-------------
V téhle knize je něco úžasného, vždycky mě uchopí za srdce a ten konec mám sto chutí ořvat. Ein P jeitom je zu nehmen jednoduchá kniha, ale je v ní takové pravdy!
Jako malá jsem měla CD, kde příběh vypráví Jiřina Bohdalová, co já jsem se toho naposlouchala. A nakonci, jak je "výzva", že když se malý princ objeví, tak jí máme napsat. Tak kolik já jsem těch dopisů napsala, když jsem si hrála, mám pocit, že von se doma ještě daly najít.
Jedna z nejlepších knih. Neuvěřitelně smutná ao to víc krásná.
"Kniha je jako zrcadlo. Hledí-li do ní hlupák, sotva může očekávat, že uvidí něco geniálního." JK Rowling
Der kleine Prinz (französisch: Le Petit Prince), erstmals 1943 veröffentlicht, ist eine Novelle, das berühmteste Werk des französischen Aristokraten, Schriftstellers, Dichters und Pionierfliegers Antoine de Saint-Exupéry. Die Novelle ist eines der am meisten übersetzten Bücher der Welt und wurde zum besten Buch des 20. Jahrhunderts in Frankreich gewählt. Übersetzt in 300 Sprachen und Dialekte, mit einem jährlichen Umsatz von fast zwei Millionen Exemplaren und einem weltweiten Umsatz von über 140 Millionen Exemplaren seit Jahresbeginn, ist es eines der meistverkauften Bücher, die jemals veröffentlicht wurden.
Der kleine Prinz ist eine poetische Geschichte mit Aquarellillustrationen des Autors, in der ein in der Wüste gestrandeter Pilot einen jungen Prinzen trifft, der die Erde von einem winzigen Asteroiden aus besucht. Die Geschichte ist philosophisch und beinhaltet soziale Kritik an der Erwachsenenwelt. Es wurde in einer Zeit geschrieben, als Saint-Exupéry nach dem Fall Frankreichs während des Zweiten Weltkriegs nach Nordamerika floh, vom Autor aus erster Hand gesehen und in seinen Memoiren Flight to Arras festgehalten wurde. Die Fabel für Erwachsene ist laut einer Rezension tatsächlich "... eine Allegorie von Saint-Exupérys eigenem Leben - seine Suche nach Gewissheiten in der Kindheit und innerem Frieden, seine Mystik, sein Glaube an menschlichen Mut und seine Brüderlichkeit und seine tiefe Liebe zu ihm Frau Consuelo, aber auch eine Anspielung auf die gequälte Natur ihrer Beziehung. " ...
نشاریخهای خوانش: ماه 1982 میلادی ؛ ژانویه سال 1994 میلادی ؛ فوریه سال 2001 میلادی ، و ماه نوامبر سال 2006 میلادی
عنوانها: شازده کوچولو ؛ مسافر کوچولو ، شهریار کوچولو و عنوانهای دیگر - آنتوان دو گزوپری اگزوپری (امیرکبیر و ...) ادبیات
با این عنوانها در ایران چاپ شده است: شازاده بچکۆله - مهتاب حسینی در ص ص ص ز ز ز ده ده ده ی - شصت چاپ دارد ؛ ابوالحسن نجفی در 100 ص ؛ بابک اندیشه در 154 ص ا اا ه; اصغر رستگار در 136 ص; دل آرا قهرمان در 119 ص; حسین جاوید در 96 ص; ایرج انور در 127 ص; سحر جعفری صرافی در 54 ص; مهرداد انتظاری در 99 ص; کاوه میرعباسی در 113 ص; رضا خاکیانی در 117 ص; فرزام حبیبی اصفهانی در 106 ص; مرتضی سعیدی در 103 ص; مجتبی پایدار در 316 ص; رضا زارع در 127 ص; پرویز شهدی در 101 ص; محمدرضا صامتی در 96 ص; محمدعلی اخوان در 120 ص; جمشید بهرامیان در 140 ص ; هانیه فهیمی در 160 ص; رامسس بصیر در 87 ص; سمانه رضائیان در 112 ص; غلامرضا یاسی پور در 110 ص; مریم صبوری در 112 ص; حسین غیوری در 120 ص; مهسا حمیدیان در 119 ص; میلاد یداللهی در 120 ص; در محمدی مقدم در 128 ص ؛ زهرا تیرانی در 112 ص ی لیل 105 در 148 ص ؛ حمیدرضا غیوری ص 120 ص ا اسدالله غفوری ثانی در 104 ص ؛ دیادی ابطحی در 104 ص ؛ محمدتقی میامی حران در 96 ص ؛ محمدرضا صامتی در 192 ص ؛ ص محمدحسینی در در در در در 170 ص ؛ مولود محمدی در 51 ص ؛ شهناز مجیدی در 102 ص ؛ هانیه حق نبی مطلق در 96 ص ؛ سعید شمیاشمی در 103 ص ؛ سمانه فلاح در 164 ص ؛ حمیدرضا زین ا ؛ رضا طاهری د 120 در ؛ فاطمه امینی در 128 ص ؛ محمد مجلسی 120 ص ؛ بهزاد بیگی در 136 ص ؛ عنوا عنوان: شاهزاده سرزمین عشق ، یثربیا یثربی در 152 ص ؛ با عنوان: شاهزاده کوچک در شریف در در در ؛ با عنوان: شاهزاده کوچولو ؛ شاهین فولادی در 189 ص ؛ علی شکرالهی در 136 ص ؛ با عنوان: شهریار کوچولو: احمد شاملو در 128 ص ؛ ب مس و و و و عنوان نمایشنامه شازده کوچولو: عباس جوانمرد در 98 ص ؛ با عنوان: شازا بووچکهله: رضوان متوسل ؛
موسسه انتشارات نگاه ، چاپ دوم این اثر را با نام
نقل از متن: ... ................... گفت: سلام. و مخاطبش گلستان پر گلی بود. گلها گفتند: سلام. شهریار کوچولو رفت تو بحرشان. همه شان عین گل خودش بودند. حیرتزده ، ازشان پرسید: شماها کی هستید؟ گفتند: ما گل سرخیم. آهی کشید و حس احساس شوربختی کرد. گلش به او گفته بود, که از نوع او, تو تمام عالم تنها همان یکی هست, و حالا پنجهزارتا گل, همه مثل هم, فقط تو یک گلستان. فکر کرد: اگر گل من این را میدید ، ز از رو میرفت. پشت سر هم بنا میکرد سرفه کردن, و برای اینکه از هو شدن فرار کند, خودش را به مردن میزد, و من هم مجبور میشدم, وانمود کنم به پرستاریش, وگرنه برای سرشکسته کردن من هم شده بود راستی راستی میمرد. و ب ز ز ش ش مر مر ز ست ست ست با آن گل, و آن سه تا آتشفشانی که تا سر زانومند, و شاید هم یکیشان تا ابد, خاموش بماند, شهریار چندان پرشوکتی به حساب نمیآیم. افتاد رو سبزه سبزها ، و زد زیر گریه. آن وقت بود که سر و کله ی روباه پیدا شد. روباه گفت: سلام. شهریار کوچولو برگشت ، اما کسی را ندید. با وجود این با ادب تمام گفت: سلام. صدا گفت: من اینجام ، زیر درخت سیب. شهریار کوچولو گفت: کی هستی تو؟ عجب خوشگلی. روباه گفت: یک روباهم من. شهریار کوچولو گفت: بیا با من بازی کن. نمیدانی چه قدر دلم گرفته. روباه گفت: نمیتوانم بات بازی کنم. هنوز اهلی ام نکرده اند آخر. شهریار کوچولو آهی کشید و گفت: معذرت میخواهم. اما فکری کرد و پرسید: اهلی کردن یعنی یعنی؟ روباه گفت: تو اهل اینجا نیستی. پی چی میگردی؟ شهریار کوچولو گفت: پی آدمها میگردم. نگفتی اهلی کردن یعنی چه؟ روباه گفت: آدمها تفنگ دارند و شکار میکنند. اینش اسباب دلخوری است. اما مرغ و ماکیان هم پرورش میدهند و خیرشان فقط همین است. تو پی مرغ میگردی؟ شهریار کوچولو گفت: نه ، پی دوست میگردم. اهلی کردن یعنی یعنی؟ روباه گفت: چیزی است که پاک فراموش شده. معنی اش ایجاد علاقه کردن است. ایجاد علاقه کردن؟ روباه گفت: معلوم است. تو الان واسه من یک ی ای مثل صدهزار پسربچه ی دیگر. نه من هیچ احتیاجی به تو دارم نه تو حتی احتیاجی به من. من هم برای تو یک روباهم مثل صدهزار روباه دیگر. اما اگر منو اهلی کردی هردوتامان به ا احتیاج پیدا میکنیم. تو برای من میان همه ی عالم موجود یگانه ای میشوی و من برای تو. شهریار کوچولو گفت: کم کم دارد دستگیرم میشود. یک گلی هست که گمانم مرا اهلی کرده باشد. روباه گفت: بعید نیست. رو این کره زمین هزار جور چیز میشود دید. شهریار کوچولو گفت: اوه نه. آن روی کره زمین نیست. روباه انگار حسابی حیرت کرده بود و گفت: رو یک سیاره دیگر است؟ _ آره. _ تو آن سیاره شکارچی هم هست؟ _ نه. _ محشر است مرغ و ماکیان چطور؟ _نه. روباه آه کشان گفت: همیشه خدا یک پای بساط لنگ است. اما پی حرفش را گرفت و گفت: زندگی یکنواختی دارم. من مرغها را شکار میکنم ، آدمها مرا. همه ی مرغها عین هم اند ، همه ی آدمها هم عین ند اند. این وضع یکخرده خلقم را تنگ میکند. اما اگر تو منو اهلی کنی ا انگار که زندگیم را چراغان کرده باشی. آن وقت صدای پایی را میشناسم که با هر صدای پای دیگری فرق داشته میکند. صدای پای دیگران مرا وادار میکند تو هفت تا سوراخ قایم بشوم, اما صدای پای تو, مثل نغمه ای مرا از لانه ام میکشد بیرون. تازه ، نگاه کن آنجا ، گندمزار را میبینی؟ برای من که نان نمیخورم گندم چیز بی فایده ای است. پس گندمزار هم مرا یاد چیزی نمیاندازد. اسباب تأسف است. اما تو ، موهایت رنگ طلا است. پس وقتی اهلی ام کردی محشر میشود. گندم که طلایی رنگ است, مرا به یاد تو میاندازد, و صدای باد را هم که تو گندمزار میپیچد دوست خواهم داشت. خاموش شد و مدت درازی شهریار کوچولو را نگاه کرد. آن وقت گفت: اگر دلت میخواهد منو اهلی کن. شهریار کوچولو جواب داد: دلم که خیلی میخواهد ، اما وقت چندانی ندارم. باید بروم دوستانی پیدا کنم ز از کلی چیزها سر درآرم. روباه گفت: آدم فقط از چیزهایی که اهلی میکند میتواند سر درآرد. آدمها دیگر برای سر درآوردن از چیزها وقت ندارند. همه چیز را همین جوری حاضر آماده از دکان میخرند. اما چون دکانی نیست که دوست معامله کند ، آدمها مانده اند بی دوست. تو اگر دوست میخواهی خب منو اهلی کن. شهریار کوچولو پرسید: راهش چیست؟ روباه جواب داد: باید خیلی خیلی صبور باشی ، اولش یکخرده ا از من این جوری میان علفها مینشینی. من زیرچشمی نگاهت میکنم و تو لام تا کام هیچی نمیگویی ، چون سرچشمه همه ی همهاهمها زیر سر زبان است. عوضش میتوانی هر روز روز خرده خرده بنشینی. فردای آن روز دوباره شهریار کوچولو آمد پیش روباه. روباه گفت: کاش سر همان ساعت دیروز آمده بودی. Es geht darum, ساعت چهار که شد دلم بنا میکند شورزدن و نگران شدن. آن وقت است که قدر خوشبختی را میفهمم. اما اگر تو هر وقت و بیوقت بیایی من از کجا بدانم چهاعتی باید دلم را برای دیدارت آماده کنم؟ هر چیزی برای خودش رسم و رسومی دارد. شهریار کوچولو گفت: رسم و و یعنی چه؟ روباه گفت: این هم از آن چیزهایی است که پاک از خاطره ها رفته. این همان چیزی است که باعث میشود فلان روز با باقی روزها و فلان ساعت با باقی ساعتها فرق کند. مثلا شکارچیهای ما میانِ خودشان رسمی دارند و ا اینست که پنجشنبه ها را با دخترهای ده میروند رقص. پس پنجشنبه ها بره کشان من است. برای خودم گردش کنان میروم تا دم موستان. حالا اگر شکارچیها وقت و بیوقت میرفتند رقص ، همه ی یای شبیه هم میشد و من بیچاره دیگر فرصت و فراغتی نداشتم. به این ترتیب شهریار کوچولو روباه را اهلی کرد. لحظه ی جدایی که نزدیک شد روباه گفت: آخ. نمیتوانم جلو اشکم را بگیرم. شهریار کوچولو گفت: تقصیر خودت است. من که بدت را نخواستم ، خودت خواستی اهلی ات کنم. روباه گفت: همین طور است. شهریار کوچولو گفت: آخر اشکت دارد سرازیر میشود. روباه گفت: همین طور است. شهریار کوچولو گفت: پس این ماجرا فایده ای به حال تو نداشته. روباه گفت: چرا ، برای خاطر رنگ گندم. بعد گفت: برو یک یکار دیگر گلها را ببین تا بفهمی که گل تو ، تو عالم تک است. برگشتنا با هم وداع میکنیم ، و من به عنوان هدیه رازی را به تو میگویم. شهریار کوچولو بار دیگر به تماشای گلها رفت و به آنها گفت: شما سر سوزنی بهل من نمیمانید و هنوز هیچی هیچی. نه کسی شما را اهلی کرده ، نه شما کسی را. درست همان جوری هستید که روباه من بود: روباهی بود مثل صدهزار روباه دیگر. او را دوست خودم کردم و حالا تو همه ی عالم تک است. گلها حسابی از رو رفتند. شهریار کوچولو دوباره درآمد که: خوشگلید اما خالی هستید. برایتان نمیشود مرد. گفت و گو ندارد که گل مرا هم فلان رهگذر ، گلی میبیند مثل شما. Es geht um ( دو سه تایی که میبایست پروانه بشوند) ، چون ا وست و برگشت پیش روباه. گفت: خدانگهدار. روباه گفت: خدانگهدار. و اما رازی که گفتم خیلی ساده است. جز با چشم دل هیچی را چنان که باید نمیشود دید. نهاد و گوهر را چشم سر نمیبیند. شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند ، تکرار کرد: نهاد و گوهر را چشم سر نمیبیند. روباه گفت: ارزش گل تو به ا است که پاش صرف کرده ای. ...ار کوچولو برای آن که یادش بماند ، تکرار کرد: ... به قدر عمری است که پاش صرف کرده ام. روباه گفت: آدمها این حقیقت را فراموش کرده اند ا اما تو نباید فراموشش کنی. تو تا زنده ای نسبت به آنی ا لهلی کرده ای ، مسئولی. تو مسئول گلتی. شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند ، تکرار کرد: من مسئول گلمم. پایان نقل. ا. شربیانی
Es ist die einzige Geschichte, von der ich schwor, dass ich sie nie wieder lesen würde.
Ich habe nicht. Ich hatte nicht. Ich habe es auch meinem Sohn nie vorgelesen.
Dann, letzte Woche, entdeckte mein mittleres Kind, meine älteste Tochter, den Film von 2015 und kam schluchzend zu mir und sagte: „Mama, du musst dir diesen Film nur ansehen. Es ist so schön."
Ich tat. Ich habe es gesehen. Es war ein guter Film, aber wie üblich fügten sie Teile hinzu, sie nahmen Teile weg, sie schufen Gewalt, wo es nicht notwendig war usw. Also, puristisch wie ich bin, marschierte ich in die Bibliothek, überprüfte das Buch und sagte zu meinen Mädchen: "Wenn du eine Geschichte kennenlernen willst, dann lerne die Originalversion."
Meine Hände zitterten an diesem Wochenende, als ich das Cover knackte, um es zu lesen, und als erstes las ich die Rückklappe, wo ich daran erinnert wurde, dass der Autor selbst ein Jahr nach der Veröffentlichung des Buches im Jahr 1943 verschwunden war. Ich stellte es mir sofort vor Antoine De Saint-Exupery in seinem kleinen Flugzeug stürzt irgendwo allein im Mittelmeer ab. Ziemlich beunruhigend, wenn man die Prämisse dieser fiktiven Geschichte kennt. Die Tränen begannen früh.
Ich weiß nicht, worum es bei diesen Wüstengeschichten geht, aber sie ruinieren mich jedes Mal. Ich habe noch nie so heftig geweint, als nachdem ich Ralph Fiennes in diesem roten Flugzeug beobachtet hatte, wie er über die Wüste flog Der englische Patientoder nach dem Treffen mit Claudia in Mondtigerund zu erkennen, was sie verloren hat, was sie nie wieder finden wird, in diesen Wüstensanden.
Die Wüste scheint die Verwüstung natürlich durch ihre Isolation zu vergrößern. Es kann eine Kulisse für großartige Reflexion, großartige Geschichten und noch größere Verluste sein. Und hier in dieser Wüste trifft unser abgestürzter Pilot auf den kleinen Prinzen, dessen Lebenserfahrungen fast jede wichtige Lektion beleuchten, die wir in unserem Leben lernen könnten.
Natürlich habe ich wieder geweint, aber auf gute Weise.
Ich könnte einfach hier sitzen und Zitat für Zitat aus diesem Buch zu dieser Rezension hinzufügen. Ich könnte allen Männern raten, dass ihnen in den Passagen zwischen dem kleinen Prinzen und der Rose alles zur Verfügung steht, was sie über Frauen wissen müssen. Ich könnte allen Eltern kleiner Kinder raten, dass dies eines dieser seltenen Bücher ist, das Sie daran erinnert, wie kostbar und flüchtig Ihre Zeit mit Ihren Kindern ist.
Aber „Sprache ist die Quelle von Missverständnissen“, und ich sollte Sie besser einladen, selbst in der Wüste zusammenzubrechen. Sehen Sie, ob der kleine Prinz auftaucht, um mit Ihnen zu sprechen. Sehen Sie, was er zu sagen hat.
---
Dieses Buch war beim zweiten Mal genauso schön wie beim ersten Mal. (und fast so gut in Englisch wie in Französisch.)
Ich bin mir nicht sicher, ob ich ausführlich über dieses Buch schreiben kann. Es ist einfach so schön und wunderbar, und es scheint wirklich eines dieser Bücher zu sein, das bei jeder Lektüre eine andere Facette enthüllt.
liebe diesen.
vollständige Überprüfung: https://emmareadstoomuch.wordpress.co...
Ich weiß, dass dies ein sehr geliebter, viel veröffentlichter Kinderklassiker ist, der in so ziemlich jeder Sprache veröffentlicht wurde. Als solches bin ich nicht anspruchsvoll genug, um zu denken, dass meine Gedanken darüber wichtig sind, also werde ich mich kurz fassen.
Ich habe mich herausgefordert, dieses Jahr einen Klassiker pro Monat zu lesen, und bis jetzt scheitere ich kläglich. MISERABLY, Leute. Es ist Juli (fast August, aber ich werfe mir einen Knochen, damit ich mich weniger als Verlierer fühle) und ich habe nur zwei gelesen. Dieser und Peter Pan (von denen ich auch die Handlung komplett verpasst habe). Und ja, ich habe beide ausgewählt, weil sie kurz sind. Und auf Kinder ausgerichtet. Also dachte ich, sie wären leicht zu lesen.
Falsch.
ich beendete Alice im Wunderland am 28. Dezember 2017 (was ich auch nicht geliebt habe), nachdem ich es über einen fast ganzen Monat gelesen hatte. Wenn ich nur meinen Verlierer wirklich einmal für mich scheinen und für mich arbeiten lassen würde und noch drei Tage warten würde, um es zu beenden. Dann wäre ich mindestens drei für sieben.
Aber ich schweife ab.
Ich fange an zu denken, dass Kinderklassiker vielleicht nichts für mich sind. Zumindest nicht diese skurrilen, unsinnigen Klassiker im Fabel- / Allegoriestil, für die ich offensichtlich zu unhöflich und unintelligent bin. Oder was auch immer der Fall sein mag. Unabhängig davon finde ich sie nur sehr langweilig und kann einfach nicht in sie hineinkommen.
Ich werde es versuchen Dorian Gray als nächstes aber. KEIN Kinderklassiker. Hoffentlich habe ich mehr Glück.
Daumen drücken.
---
"Nichts ist perfekt", seufzte der Fuchs.
Aber er kam zu seiner Idee zurück.
"Mein Leben ist sehr eintönig", sagte er. "Ich jage Hühner; Männer jagen mich.
Alle Hühner sind gleich, und alle Männer sind gleich.
Infolgedessen langweile ich mich ein wenig.
Aber wenn du mich zähmst, wird es so sein, als ob die Sonne auf mein Leben scheint.
Ich werde den Klang eines Schrittes kennen, der sich von allen anderen unterscheidet.
Andere Schritte bringen mich zurück unter die Erde.
Deiner wird mich anrufen, wie Musik aus meinem Bau.
Und dann schau: siehst du die Getreidefelder dort unten?
Ich esse kein Brot. Weizen nützt mir nichts.
Die Weizenfelder haben mir nichts zu sagen. Und das ist traurig.
Aber Sie haben Haare, die die Farbe von Gold haben.
Denken Sie, wie wunderbar das sein wird, wenn Sie mich gezähmt haben!
Das Korn, das auch golden ist, wird mich den Gedanken an dich zurückbringen.
Und ich werde es lieben, dem Wind im Weizen zu lauschen ... "
---
Liegt es daran, dass die meisten Erwachsenen es heimlich lieben, wie Kinder behandelt zu werden? Ich denke, als Erwachsener sollte man es besser wissen. Erwachsene mögen es, ab und zu im Scherz herumgestreichelt zu werden, aber das ist das Ende. Wenn Erwachsene tatsächlich wie Kinder behandelt werden und nicht in der Stimmung sind, steckt oft ein winziger Streichholz in jedem von ihnen, ein unsicheres Ego, das wütend aufflammt, als wäre es wild gegen eine Streichholzschachtel geschlagen worden. Nach meiner Erfahrung werden Erwachsene sehr ernst genommen. Sehr sehr ernst.
Ist es die klare, einfache Sprache? Nein, das kann doch nicht sein. Es gab Bücher, die mit Klarheit geschrieben und von Pedanten und Pontifikationsbohrungen wegen ihrer Einfachheit kritisiert wurden. Erwachsene fühlen sich gerne weise und gelernt, indem sie behaupten, komplizierte Texte gelesen zu haben, die sie auf einer „intellektuellen“ Ebene beschäftigten. Sie mögen es nicht, wenn ihnen wichtige Dinge in einfacher Sprache gezeigt werden, schließlich sind sie die Besserwisser und brauchen niemanden, der sie bevormundet.
Liegt es daran, dass das Buch so kurz ist und Erwachsene immer daran interessiert sind, Bücher ganz schnell fertig zu stellen? Nein, das kann auch nicht sein. Ich kenne Erwachsene, die glauben, dass ein gutes Buch, wie ein gut gemischtes Getränk, zwischen den Fingern gehalten werden muss und dazu neigt, lange zu lieben, damit es in Ihren Kopf gelangt.
Ist es die zeitlose Lektion, die das Buch hinter Schichten entzückender Geschichten erzählt? Ist es das Gefühl des Staunens, dass das Buch den zynischsten, weltmüden Erwachsenen inspiriert, wenn nicht für die Nachwelt, dann für einen Tag oder eine Stunde? Ich weiß nicht, könnte sein, könnte sein. Sie sind würdige Konkurrenten, aber ich glaube, ich bin immer noch nicht zu Hause.
Wenn ich darauf wetten müsste, würde ich sagen, dass jeder den kleinen Prinzen liebt, weil wir es satt haben, jeden Tag Menschen von der Erde zu treffen, die dieselbe trockene Sprache der Zahlen sprechen und gerne einem sonnenuntergangsliebenden, weisen Prinzen begegnen würden der raumgroße Planet des Asteroiden B-612, der mit dem Kind in uns, das wir vor langer Zeit unter dem grauen Grab eines erwachsenen Geschwätzes begraben haben, lebhaft über Schmetterlinge, Affenbrotbäume und Vulkane spricht.
Kurt Vonnegut hat einmal in diesen denkwürdigen Worten ausgedrückt, wie lächerlich ein Kritiker ist, der sich selbst zu ernst nimmt.
"Jeder Rezensent, der Wut und Abscheu vor einem Roman zum Ausdruck bringt, ist absurd. Er oder sie ist wie eine Person, die eine vollständige Rüstung angelegt und einen Eisbecher mit heißem Fudge angegriffen hat."
Genau so lächerlich sind Kritiker, die den kleinen Prinzen verachten. Für den kleinen Prinzen ist dies ein heißer Eisbecher mit Fudge, garniert mit großzügigen Belägen verlorener Unschuld, gemeinsamer Einsamkeit, köstlich recycelter Perspektive und Lektionen, die es wert sind, wiederholt zu werden, um nicht der unappetitlichen, ansteckenden Krankheit des Erwachsenenalters zu erliegen.
Um Ihnen die Arbeit zu erleichtern, finden Sie hier einige Lektionen aus dem Buch, an die Sie sich erinnern und die Sie wiederholen sollten:
"Nur mit dem Herzen kann man richtig sehen. Was wesentlich ist, ist für das Auge unsichtbar."
"Die Leute haben diese Wahrheit vergessen", sagte der Fuchs. "Aber du darfst es nicht vergessen. Du wirst für immer verantwortlich für das, was du gezähmt hast."
"Man versteht nur die Dinge, die man zähmt", sagte der Fuchs. "Männer haben keine Zeit mehr, etwas zu verstehen. Sie kaufen alles fertig in den Läden. Aber es gibt nirgendwo einen Laden, in dem man Freundschaft kaufen kann, und so Männer." habe keine Freunde mehr. Wenn du einen Freund willst, zähme mich. "
"Erwachsene lieben Figuren ... Wenn du ihnen sagst, dass du einen neuen Freund gefunden hast, stellen sie dir nie Fragen zu wesentlichen Dingen. Sie sagen dir nie" Wie klingt seine Stimme? Welche Spiele liebt er am liebsten? Sammelt er Schmetterlinge? "Stattdessen fordern sie" Wie alt ist er? Wie viel wiegt er? Wie viel Geld verdient sein Vater? "Nur von diesen Zahlen glauben sie, etwas über ihn gelernt zu haben."
In meiner Kindheit gab es in Indien eine Zeitschrift namens "Imprint" (heute nicht mehr existierend). Früher wurden literarische Artikel und Geschichten veröffentlicht. Mein Vater bekam offizielle Kopien und brachte sie regelmäßig nach Hause. Eine Ausgabe enthielt diese Geschichte, und er gab sie mir zum Lesen. Ich war damals vielleicht 10-12 Jahre alt.
Es hinterließ einen unauslöschlichen Eindruck in meinem Kopf: Ich war traurig über den kleinen Prinzen und seine stolze Rose und machte mir ständig Sorgen, ob die Ziege es essen würde. Ich kicherte über die albernen Erwachsenen auf den verschiedenen Planeten, die ihren verrückten Verfolgungen folgten. Ich war traurig, als der Fuchs und der Prinz sich trennen mussten, nachdem er es gezähmt hatte. Und ich brach zusammen und weinte am Ende.
Nach langer Zeit las ich dieses Buch noch einmal ... und merkte plötzlich, dass ich einer dieser Erwachsenen auf den Asteroiden geworden war. Ich war immer noch traurig, nachdem ich es gelesen hatte - aber jetzt hatte das Leid eine tiefere Bedeutung. Es war der Tod der Kindheit, über den ich las.
Dieses Buch ist ein absoluter Schatz.
Postskriptum
22. Juli 2015 - Ich habe dieses Buch vor ein paar Tagen meinem Sohn gegeben. Hoffentlich liest er es - er muss sich noch vollständig in einen dummen Erwachsenen verwandeln.
Dieses Buch ist sehr intelligent geschrieben. Das Konzept ist großartig! Ich habe so etwas noch nie gelesen.
Dieses Buch zeigt die verschiedenen Arten von Erwachsenen. Mir hat gefallen, wie diese beschrieben werden. Ich denke, dieses Buch hat einige Fakten übertrieben, aber ich habe sie trotzdem genossen.
Mir hat die Art und Weise, wie Little Prince geschrieben ist, sehr gut gefallen. Er hinterfragt alles, was er sieht oder hört. Ich mochte ihn, weil seine Natur mir so ähnlich ist. Ich frage auch alles.
Einige der Fakten, die mir wirklich gefallen haben:
Dieses Buch sagt uns, wie wir dem Schein so viel Bedeutung beimessen. Wir glauben den Fakten nicht. Wir glauben nur daran, dass die WHO die Tatsache erzählt. Wie dieses Buch zeigt, glaubt ihm niemand, wenn ein türkischer Astronom seine Theorie in seinem eigenen traditionellen Outfit präsentiert. Aber wenn er sein Outfit auf Englisch umstellt und seine Theorie erneut vorstellt, akzeptiert jeder seine Theorie.
Genau so sind einige andere Fakten:
Dieses Buch zeigt, wie manche Menschen jedes Mal gerne gelobt werden. Wie manche Menschen in ihrem hektischen Leben so beschäftigt sind. Wie sie nur damit beschäftigt sind, Geld zu verdienen, außer Freunde zu finden usw.
Meiner Meinung nach kann niemand dieses Buch vollständig beschreiben. Weil dieses Buch voller Lektionen ist. Fast jedes Kapitel hat seine eigene Lektion. Es gibt also keine richtige Handlung, die beschrieben werden könnte. Deshalb habe ich oben nur ein paar Lektionen geschrieben. Obwohl es mehr gibt.
Ich würde dieses Buch auf jeden Fall jedem empfehlen. Wenn Sie ein fester Leser sind, sind Sie auf der falschen Seite, ohne dieses Buch zu lesen.
Meine Lieblingszeilen aus dem Buch:
Wenn Sie den Erwachsenen sagen würden: "Ich habe ein schönes Haus aus rosigem Ziegel gesehen, mit Geranien in den Fenstern und Tauben auf dem Dach", würden sie überhaupt keine Vorstellung von diesem Haus bekommen. Sie müssten ihnen sagen: "Ich habe ein Haus gesehen, das 20,000 Dollar gekostet hat." Dann würden sie ausrufen: "Oh, was für ein hübsches Haus das ist!
Einen Freund zu vergessen ist traurig. Nicht jeder hat einen Freund gehabt. Und wenn ich ihn vergesse, werde ich vielleicht wie die Erwachsenen, die sich nur noch für Zahlen interessieren
Man muss von jedem die Pflicht verlangen, die jeder erfüllen kann
3. Februar 2017
23. März 2020
"Erwachsene sind sehr seltsam", sagte sich der kleine Prinz traurig.
Wenn Sie einmal über die gehypte Mystik hinweg sind und zu oft an diesem kleinen Buch hängen, denke ich, dass es nicht schwer ist, es so zu betrachten, wie es ist. Der passendere Titel sollte lauten: Wie man einen kleinen Faschisten trainiert. Abgesehen davon, dass es offensichtlich sentimental war, war es auch ein bisschen langweilig. Ich weigere mich, mein Kind es lesen zu lassen.
Zweite Lektüre: September 2019, Bewertung: 4 Sterne
Dies war zweifellos eines der charmantesten und schönsten Dinge, die ich je gelesen habe! Ich habe eindeutig eine sehr benachteiligte Kindheit gelebt (lol) und hatte dies noch nicht gelesen, bevor ich meine Zwanzig erreicht hatte, aber die Brillanz und dauerhafte Kraft dieser Geschichte ist so, dass sie sowohl von Erwachsenen als auch von Kindern gleichermaßen genossen werden kann. In der Tat schien ein Großteil des Textes eher für Erwachsene als für das Publikum in der Kindheit gedacht zu sein, für das dieses Buch vermarktet wird, und für ihre Unfähigkeit, die Schönheit der Welt zu genießen und zu verschlingen. Es hat einen philosophischen und moralischen Rand, der durch den simplen Schreibstil und die süßen Illustrationen wunderbar ausgeglichen wird. Es mag spät in meinem Leben zu mir gekommen sein, aber dies wird für immer ein fester Favorit sein.
Bewertung: 3 Sterne!
Obwohl es mir immer noch gefallen hat, muss ich die Bewertung um zwei Sterne senken, weil:1. The book is really intended for children as it is very whimsical and illogical. We husbands cannot give an empty wallet to our wives and tell them that there is our salary inside and expect them to be happy. Honey, here is my wallet, what is essential is invisible to your eyes!
2. Saint-Ex contradicted himself so several times via his characters. For example, he left his small planet because he was unhappy with his rose. So, why did he not go back right away since he was able to do so via the migratory birds. Why did he have to let the snake bite him for his soul to go back to his planet? (Ok. This is just my interpretation).
3. This just cannot be in the same rank together with my other top favorite books like Gabriel Garcia Marquez's One Hundred Years of Solitude, Doris Lessing's The Golden Notebook or Vladimir Nabokov's Lolita. Although I admire Saint-Ex, his works (I read two including this) cannot hold candle to the works of these 3 favorite authors of mine. I know this is debatable but it's just a matter of preference. Dies ist jedoch immer noch mein Favorit Kinder- Buch zusammen mit EB White Charlottes Web.
Ich habe so lange gebraucht, um das für mich selbst herauszufinden: Manchmal lieben wir Bücher nicht, weil sie wirklich gut sind, sondern wegen der damit verbundenen Erinnerungen. Ich denke, das ist der Hauptgrund, warum ich diese 5 Sterne bewertet habe, als ich zu Goodreads kam.
Versteh mich nicht falsch. Beim erneuten Lesen zauberte dieses Buch immer noch ein Lächeln auf mein Gesicht. Ich habe heute gerade gedacht, dass der Grund die Erinnerungen sind. Wäre dies das erste Mal gewesen, dass ich dies gelesen hätte, hätte ich dies bewertet, was auch immer es wert ist, auch mit 3 Sternen (ich mag das!)
Original Review im März 2009, als ich zu Goodreads kam
Bewertung: 5 Sterne!
Ich habe es 1992 zum ersten Mal vollständig gelesen, als ich am College war
Ich werde mich nicht schämen zuzugeben, dass dies mein Lieblingsroman von allen ist. Ich habe das gelesen, als ich jung war, und ich kann mich immer noch an die Details jeder Begegnung oder jedes Planeten erinnern, auf den er gegangen ist. Wer kann auch die berühmte Zeile vergessen: "Was wesentlich ist, ist für das Auge unsichtbar"? Sogar Ruffa Gutierrez zitierte diese Zeile, als sie vor ein paar Jahrzehnten am Miss World-Schönheitswettbewerb teilnahm. Trotz all seiner ätherischen Schönheit, bedeutungsvollen Linien und zeitlosen Botschaften ist dieser Roman einer, den ich noch einmal lesen werde, bevor ich sterbe, und ich hoffe, Jillian wird ihre Kinder in Zukunft ermutigen, dies auch zu lesen.