Das letzte Blatt
The Last LeafVon O. Henry Raymond Harris, Walter Pauk, Robert J. Pailthorpe,
Rezensionen: 29 | Gesamtbewertung: Gut
Ausgezeichnet | |
Gut | |
Durchschnitt | |
Schlecht | |
Schrecklich |
Sue und Johnsy sind zwei Freundinnen, die zusammen in New York City leben. Wenn Johnsy eines Winters krank wird, beschließt sie zu sterben, als das letzte Blatt von der Efeupflanze fällt, die vor ihrem Fenster wächst. Sue würde alles tun, um ihrer Freundin zu helfen, gesund zu werden, aber sie ist eine arme Künstlerin. Wenn der Winterwind weht und der Regen fällt, scheint es keine Möglichkeit zu geben, das letzte Blatt aufzuhalten
Rezensionen
The Last Leaf ist eine Kurzgeschichte von O. Henry, die 1907 in seiner Sammlung The Trimmed Lamp and Other Stories veröffentlicht wurde. Die Geschichte spielt in Greenwich Village während einer Lungenentzündungsepidemie.
Es erzählt die Geschichte einer alten Künstlerin, die das Leben einer jungen Künstlerin rettet, die an einer Lungenentzündung stirbt, indem sie ihr den Willen zum Leben gibt. Sie kann eine Efeupflanze durch das Fenster sehen, die allmählich ihre Blätter verliert, und hat es sich in den Kopf gesetzt, dass sie sterben wird, wenn das letzte Blatt fällt.
Scheinbar fällt es nie und sie überlebt. Wir erfahren, dass die Rebe in Wirklichkeit alle Blätter verloren hat. Was sie zu sehen glaubte, war ein Blatt, das der alte Künstler mit vollkommenem Realismus an die Wand gemalt hatte. Der alte Künstler stirbt an einer Lungenentzündung, die er sich bei Nässe und Kälte zugezogen hat und das letzte Blatt bemalt.
تاریخ نخستین خوانش: روز پانزدهم ماه مارس سال 2003 میلادی
مترجمها: حبیب الله آتشی در 95 ص ؛ علی حسنی فرد در ص ص ه ه ه ست عب عب عب عب عب
آقای حسن شهباز هم این داستان را به زیبایی ترجمه کرده است, هرگزی از یادم نمیرود, استاد شهریار شاعر عاشق نیز این داستان را سروده است
مادری بود و دختر و پسری ، ا از می محبت مست
دختر از غصه ی پدر مسلول ، پدرش تازه رفته بود از دست
یک شب آهسته با کنایه طبیب ، گفت با مادر این نخواهد رَست
ماه دیگر که از سموم خزان ، برگها را بود به خاک نشست
صبری ای باغبان که برگ امید ، خواهد از شاخه ی حیات گسست
پسر این راز را مگر دریافت ، ا اینجا چه مایه رقت هست
صبح فردا ، دو دست کوچک طفل ، برگها را به شاخه ها میبست
شهریار
در یکی از ساختمان های آجری سه طبقه سو سو و جوآن جوآنا ا ا ا ا ا ا در همان دیدار اول ، به علت هم سلیقگی و هم آهنگی فکر ، ودهالوده ی دوستی عمیق پ یدایداری را ریخته بودند
آغاز این دوستی در موسم بهار پدید آمد, ولی در زمستان همانسال میهمان ناخوانده ای پا به محله ی گرینویچ گذاشت, که پزشکان او را «ذات الریه» میخواندند; دشمن تازه وارد, به قامت ظریف و زیبای «جوآنا» تاخت, و سرانجام او را به بستر رنجوری و بیماری انداخت; قریب یک هفته بود که زار و ناتوان در تختخواب فرسوده و آهنین خود افتاده بود; در تب شدیدی میسوخت و در همان حال از پنجره ی اتاق به طرف حیاط مجاور مینگریست
وقتی دکتر برای آخرین بار پس از معاینه از اتاق او خارج شد, «سو» را به کنار کشید و گفت «متأسفانه بیمار حالش خوب نیست. من بیش از ده درصد امید به ا او ندارم. وضعوضع که او مثلاً از لباس تازه یا ادامه ی کار نقاشی حرف زده ، آن من به شما خواهم گفت که خطر تقریباً رفع شده است ؛
چند دقیقه پس از رفتن طبیب سو «سو» داخل اتاق بیمار شد ؛ «جوآنا» آهسته آهسته اعدادی را میشمرد: پانزده ... ؛ چهارده ... ؛ سیزده ... ؛ به و او نگاه کرد جوآن «جوآنا» هیچ چیز نبود ؛ هیچ صدایی شنیده نمیشد جز وزش نسیم سرد وا آور زمستان ؛ باز هم یای بیشتر میکوشی تا علت شمردن او را بیابد پرسید «عزیزم! چه چیزی را میشماری؟
جوآنا همانطور که از گوشه ی پنجره فضای بیرون را مینگریست ، آهسته «نگاه کن ، مگر آن پیچک را نمیبینی؟ Es geht um حیاط شد; آنجا روی دیوار سفید آجری, یک بوته ی پیچک به چشم میخورد که با قامت عریان و بی برگ خود که در برابر نسیم میلرزید; این همان بوته ای بود که در بهار و تابستان دیوار را غرق در برگ ساخته بود; پرسید « بسیار خوب ، فرض کنیم ده برگ بیشتر بر روی آن نیست؟ »؛
نه ، حالا هشت برگ شده. ببین به چه سرعتی میریزند. وقتی آخرین برگ افتاد من هم به آسودگی میمیرم. این برگها نزدیک شدن مرگ مرا خبر میدهند ؛ ببین ، همین ین ا این شاخه ها به عریانی نزدیک میشوند. پایان عمر من هم نزدیک میشود
سو در حالیکه پرده ای از اندوه چهره اش را میپوشانید ، گفت «این مهملات چیست که میگویی؟ ریختن برگ چه ربطی با زندگی تو دارد؟ مگر یادت رفته که تو این پیچک را چقدر دوست داشتی؟ دکتر میگفت: که خطر از هر حیث رفع شده و تو ًاً خوب خواهی شد ؛ا با تصورات بیهوده خود را ناراحت میکنی؟ »؛
جوآنا در حالی که سر را به آرامی برمیگردانید, چشمان بینورش را بست; در این حالت مانند مجسمه ای مرمرینی بود; گفت «بسیار خوب, من چشمانم را میبندم اما تو هم به من قول بده که وقتی کارت تمام شد چراغ را خاموش کنی تا من بیرون را ببینم; من دلم میخواهد بفهمم چه وقت این برگ آخر به زمین میافتد; از بس انتظار کشیدم خسته شدم; میل دارم افتادن آخرین برگ را تماشا کنم و آن وقت به راحتی بمیرم
خوب, دیگر بخواب, من میروم برمان را صدا میکنم تا اینجا بیاید و مدل من شود; میدانی که من تصویر پیرمردی را میکشم که در معدنی کار میکند; هیچ حرکت نکن; رفتن و آمدن من یک دقیقه بیشتر طول نمیکشد
برمان در طبقه ی پایین زندگی میکرد; مردی بود که حدود شصت سال, روحی پاک و دلی لبریز از محبت داشت; شغلش نقاشی بود ولی هیچگاه در این راه توفیقی حاصل نکرده بود; چهل سال متوالی تصمیم داشت اثری بکشد; یک اثر بدیع و یک شاهکار جاویدان, ولی هرگز این شاهکار را شروع نکرده بود; او به همه میگفت که روزی این اثر بی نظیر را خواهد کشید; اثری که در عالم مانند و تالی نداشته باشد, ولی تا آن روز کسی را ندیده بود; زندگیش از راه ترسیم آگهی و بعضی نقشه های کوچک تأمین میشد; گاهی هم به واسطه ی ریش بلند و مجعدی که داشت مدل نقاشان تازه کار میشد و در مقابل مزد ناچیزی میگرف
سو داخل اتاقش شد, برمان مثل معمول چپق خود را به دهان داشت و در مقابل چهارچوب نقاشی نشسته بود; قاب سپیدی که قرار بود شاهکار خود را روی آن بکشد برابرش گذارده و مثل معمول متحیر بود چگونه اثر خود را شروع کند; بیست و پنج Dies ist eine Frage سو برای او شرح داد که چگونه دوستش پس از طی آن روزهای بحرانی, دچار خیالات واهی شده و چطور به او تلقین گردیده که وقتی آخرین برگ پیچک به زمین افتد او نیز خواهد مرد
پیرمرد ساده دل ناگهان از شدت حیرت و ناراحتی از جای جست ؛ آدم باید چقدر حمق نه من دیگر به هیچ وجه حاضر نخواهم شد که با این وصف ا اتاق شما پا بگذارم
I کنم. حالا که تو هم نمیآیی فکر دیگری خواهم کرد ؛
تبسمی خفیف بر چهره ی برم «برمان» نقش بست ؛ آخر چطور در یک چنین موقعی کهجوآن خدا کند حالش خوب شود, آن وقت من به یاد او, آن شاهکار بزرگ خود را خواهم کشید, شاهکاری که همیشه در جهان پایدار بماند
هر دو همین که داخل اتاق جوآنا شدند, به طرف پنجره رفتند; بیرون تاریکی محض حکمفرما بود و درعین حال برف به آهستگی میبارید; پیرمرد آهی کشید و روی صندلی نشست; سپس سو وسایل کار خود را آورد و مشغول نقاشی شد; این وضع یک Ich bin ا
سو برخیز صبح شده ؛ برخیز و آن پرده را کنار بزن! سو چشم باز کرد ؛ هنوز فضای داخل اتاق تتریک
باز هم صدای ضعیف جوآنا بلند شد: مرا ببخش که تو را بیدار کردم ؛ برای خاطر من ندلند شو و آن پرده را کنار بزن
چاره چه بود؟ سو با گامهای مرتعش به طرف پنجره رفت ؛ دستش میلرزید و قلبش میزد ؛ آهسته پرده را به یک سو «:« خدایا! آخرین برگ ... آخرین برگ هنوز نیفتاده بود. »؛
جوآنا نگاه کرد. با چشمان گشوده بازهم خیره شد ؛ بلی ، آخرین برگ هنوز ش خهاخه ی پیچک یایان من خودم صدای باد را تمام شب میشنیدم ؛ من یقین داشتم که این ا افتاده !؛
بادهای سرد قطبی از نو به وزش درآمد و متعاقب آن برف مجددا شروع به باریدن کرد; ولی به رغم این طوفان ها, آخرین برگ پیچک, ثابت و پابرجا از گوشهی قامت عریان بوته دور نشد. آن روز و آن شب هم د ادامه یافت. جوآنا هر چه نگاه کرد, هرچه انتظار کشید تا رهایی آخرین برگ را مشاهده کند تا آن لحظه که هوا رو به تاریکی میرفت, برگ لجوجانه بدنهی دیوار را ترک نکرده بود.
ناچار باز هم به امید فردا دقیقه شماری کرد; این بار اطمینان داشت که ساقه ی برگ هرچه نیرومند و سرسخت و مقاوم باشد, ولی وقتی در نخستین لحظه ی طلوع فجر از پنجره به فضای نیم روشن حیاط نظر انداخت; باز هم برگ را در همان جا ، در کنار شاخه ثابت دید ؛ ل حظه شاید خدا نمیخواهد که من ین این زودی بمیرم؟ راستی من چه دختر بدی بدی؟ برخیز و کمی شیر به من بده ؛ مثل این است که خیلی گرسنه ام
لبخندی خفیف چهره ی زرد سو را در برگرفت ؛ «:« خدا را شکر امروز حالت کاملاً بهتر است. من به تو نگفتم که به زودی خوب خواهی شد؟ راستی چه وقت میل داری تصویر خلیج ناپل را بکشی ؛ »؛ جوآنا پاسخ داد: آن وقت که بتوانم راه بروم
آن روز نزدیکیهای ظهر دکتر به طور غیرمنتظره در اتاق سو ظاهر شد; در حالیکه از شنیدن ماجرای جوآنا خوشحال میشد, گفت «برای همسایه ی شما آمده بودم.پیرمرد بیچاره حالش فوق العاده خطرناک است.کمترین امیدی به زندگی او نیست.پریشب یک مرتبه مبتلا به ذات الریه شد ا امروز کارش تقریباً تمام است.سو به جانب مسکن برمان دوید را بیرون در زیر برف و بوران گذرانده بود ر روی آن گذاشت ... ؛
برمان سرانجام با کشیدن تصویر آخرین برگ ، هکاهکار جاویدان خود را به وجود آورده بود ... ؛
ا. شربیانی
Eine Kurzgeschichte über zwei Frauen, Sue und Johnsy, die zusammen in einem Wohnhaus in Greenwich Village, NYC, leben. Dies ist die Kulisse für diese Kurzgeschichte, die einzige Kulisse, die dieser Geschichte ein Element der Intensität verleiht, das dazu beiträgt balancieren Sie die etwas melancholische, wehmütige Sehnsucht.
Ich habe dies gelesen, nachdem ich kürzlich die Rezension meiner guten Freundin Linda gelesen hatte, die mich dazu veranlasste, dies hinzuzufügen!
Lindas Bewertungslink: https://www.goodreads.com/review/show...
"Dear, dear!" said Sue, leaning her worn face down to the pillow, "think of me, if you won't think of yourself. What would I do?"
But Johnsy did not answer. The lonesomest thing in all the world is a soul when it is making ready to go on its mysterious, far journey. The fancy seemed to possess her more strongly as one by one the ties that bound her to friendship and to earth were loosed.
Eine gute Geschichte. Auch wenn ich bei bestimmten Angelegenheiten eine Sprache mit etwas weniger Zucker bevorzuge. (Meine Güte, Hemingway, bist du das?)
Dezember 10, 15
* Auch auf mein blog.
Ich liebe kleine Stoies wie diese, die auf so kleinen Seiten so viel Bedeutung haben.
Wunderbar und aufschlussreich.
Nach Peter Gabriel:
„Hell vor mir flehen mich die Zeichen an
Hilf den Bedürftigen und zeige ihnen den Weg.
Die menschliche Güte ist überfüllt,
Und ich denke, es wird heute regnen ... "
Jeder sollte diese Geschichte lesen !!
Die Themen Liebe, Tod, Opfer finden sich in diesem kurzen Juwel. Ich denke, das letzte Blatt symbolisiert die letzte Hoffnung des Lebens, an der die Menschen festhalten. Es ist eine schön und einfach geschriebene Geschichte.
Im Nachhinein sehe ich, wie es in dieser Kurzgeschichte um gleichgeschlechtliche Liebe geht. Um es klarer auszudrücken, kann diese Geschichte in eine Anthologie moderner LGBTQ-Schriften passen. Es ist eine Geschichte von zwei jungen Künstlerinnen, Johnsy und Sue, die zusammen leben. Eine von ihnen wird krank und die andere bringt sie durch ihre Hingabe und Fürsorge wieder gesund.
In der Geschichte werden diese beiden Frauen fast wie ein homosexuelles Paar dargestellt. Sie leben zusammen und kümmern sich tief umeinander. In der Geschichte wird uns erzählt, dass sie sich in einem Restaurant treffen und erfahren, dass sie viele Dinge gemeinsam haben. Sie ziehen in eine Wohngemeinschaft. Aber ich gehe davon aus, dass dieser „Schritt“ mehr beinhaltet, als O Henry es vor hundert Jahren nicht gewagt hat, seinen Namen auszusprechen. Er hat ihn nicht für uns formuliert, aber er hat seine Tiefe und seine Existenz sehr deutlich vorgeschlagen Begriffe.
An einem Punkt in der Geschichte erzählt der Arzt Sue, dass er die Patienten, die den Lebenswillen verlieren, nicht retten kann. Er fragt sie weiter, ob Johnsys Zustand irgendetwas mit einem 'Mann' zu tun hat. So sprechen sie in der Geschichte;
"Sie hat eine sehr kleine Chance", sagte er. „Sie hat eine Chance, wenn sie leben will. Wenn die Leute nicht leben wollen, kann ich nicht viel für sie tun. Ihre kleine Dame hat entschieden, dass es ihr nicht gut gehen wird. Gibt es etwas, das sie beunruhigt? "
"Sie wollte immer nach Italien gehen und ein Bild von der Bucht von Neapel malen", sagte Sue.
"Farbe! Nicht malen. Gibt es etwas, worüber man sich Sorgen machen sollte? Ein Mann?"
"Ein Mann?" sagte Sue. „Ist ein Mann wert - Nein, Doktor. Es gibt keinen Mann. "
Es ist interessant, wie scharf Sue diese Vermutung beiseite schiebt, als ob sie auf irgendeine tiefe Weise beleidigt wäre. "Ist ein Mann wert" zeigt auch eine sehr feste feministische Spur in ihr, was nur bedeutet, dass "Männer" in ihrem Leben nicht so vorkommen, wie es sich der Arzt vorgestellt hat. Später in der Geschichte hilft und kümmert sie sich auf jede erdenkliche Weise um Johnsy. Sie benimmt sich wie ein erfahrener Liebhaber. Sie tadelt Johnsy, weil sie sich seltsame Dinge über ihre Krankheit vorgestellt hat. Zum Beispiel spricht Sue mit der Schärfe eines traurigen Liebhabers zu ihr. Diese Worte zeigen ihre tiefe gleichgeschlechtliche Liebe an. "Lieber, lieber Johnsy!" sagte Sue. „Denk an mich, wenn du nicht an dich denkst. Was würde ich tun?"
Es gibt noch zwei andere Dinge in der Geschichte, die uns die Zusammenhänge zwischen dem sehr sichtbaren zeitgenössischen schwulen Leben und dem Leben, das vor einem Jahrhundert gelebt wurde, erkennen lassen. Es ist interessant zu sehen, wie Mr. Pneumonia das Dorf Greenwich betritt, um seine Bewohner zu infizieren. Die meisten dieser Bewohner sind in vielerlei Hinsicht ungewöhnlich, sie kämpfen mit Künstlern, gescheiterten Künstlern, Menschen, die außergewöhnliche Dinge tun wollen und aus verschiedenen Teilen des Landes kommen, um diesen bestimmten Ort zu bewohnen und in Gesellschaft derer zu sein, die ihre teilen Leidenschaft, ihre Art, in der Welt zu sein. Die Geschichte auf diese Weise zeigt sowohl die Gefahren als auch die Belohnungen, die das Leben für queere Menschen darstellt, ohne Namen zu nennen.
Aber um ein Meisterwerk zu schaffen, müssen Sie nur Ihr Herz und Ihre Seele in Ihre Arbeit stecken, weil Sie nie wissen, wessen Leben Ihre Kunst retten kann. Diese Kurzgeschichte ist ein Testament dafür, dass man zum Schreiben eines Meisterwerks nur einen Stift, ein paar Seiten und ein Herz braucht!
Diesmal habe ich es wieder genossen. Ich erinnerte mich nicht an alle Details und es machte Spaß, die klassische O. Henry-Ironie wiederzuentdecken. Möglicherweise muss ich noch etwas lesen und vielleicht neue finden.
Und hier ist ein Link dazu, damit Sie es selbst lesen können. Es dauert nur wenige Minuten.
https://americanenglish.state.gov/fil...
Ich habe das vor ein paar Jahren für einen Auftrag gelesen, aber es hat sich in den winzigsten Momenten irgendwie wieder in meinen Kopf eingeschlichen. Es scheint, als würde ich jedes Mal, wenn ich einen Baum ohne ein paar Blätter bemerke, zu dieser Geschichte zurückkehren.
Das letzte Blatt ist eine, die Ihre Gedanken viel länger überflutet als die Zeit, die zum Lesen benötigt wird, und nicht so einfach ist, wie es scheint. Wenn Sie ein paar Minuten Zeit haben, probieren Sie diese bittersüße Geschichte aus, die geradezu ein Wunder ist.
4 Sterne auf 5!
-gautam
"The Last Leaf", diese Geschichte symbolisiert viele verschiedene Aspekte des Lebens: Hoffnung, Freundschaft, Opfer, Pessimismus, Optimismus und Tod.
Es gab vier Charaktere, Johnsy, Sue, Doktor und den alten Behrman.
Johnsy war ein Pessimist, während Sue ein Optimist war. Der alte Behrman hier in dieser Geschichte war ein Freund, der opferte. Alle drei waren Künstler.
Der alte Behrman hatte noch nie ein Meisterwerk gemalt, aber er sagte, dass er eines Tages ein wundervolles Bild malen werde, ein Meisterwerk.
Und er tat es, er malte das letzte Blatt auf den Weinstock, bevor er starb, und rettete das Leben eines kranken Freundes, Johny, der sich mit der Vorstellung verbindet, dass sie mit dem Fall des letzten Efeublatts sterben wird.
Meiner Meinung nach symbolisiert das Blatt in dieser besonderen Geschichte Leben, Tod und Hoffnung. Das Leben eines Baumes kann durch einen Blick auf seine Blätter erraten werden. Auch das letzte Blatt in dieser Geschichte bedeutet Hoffnung auf Leben für einen Baum und vermittelt beim Fallen den Tod.
Ich liebe die Wendung und die ironischen Umstände in O. Henrys Geschichten und diese Kurzgeschichte war lesenswert.
Ein Freund hat mir kürzlich ein Skript geschickt, das er geschrieben hat und das mich daran erinnert hat, und ich habe ihm das Wenige mitgeteilt, an das ich mich erinnere. Er kannte die Referenz sofort, denn obwohl diese Geschichte dieses spezielle Drehbuch nicht informierte, ist es eine seiner Lieblingskurzgeschichten eines Lieblingsautors.
Aufgrund dieser neuen Informationen wird eine meiner nächsten Kindle-Akquisitionen eine Sammlung von O. Henry-Kurzgeschichten sein.
Das Geschenk der Könige war mein erstes Buch von O'Henry. Ich war in der Schule, als ich es las, und bis heute ist mir die Geschichte in Erinnerung geblieben. Das ist die Kraft seines Schreibens! Ich habe seitdem viele seiner Werke gelesen und sie haben auch mich beeindruckt. Die ironischen Wendungen, die jede Geschichte erzählt, sind lobenswert.
-
In einem anderen Punkt ist Johnsy egoistisch, weil er nicht einmal versucht, am Leben zu bleiben oder zumindest so tut, als ob er der armen Sue zuliebe wäre.
Ich denke, der letzte Teil dieser Rezension ist derjenige, der zu tief in diese hineingelesen hat.
"Eine einsame schlanke Rebe.
Hergestellte Illusion.
Und ein Meisterwerk. "
Ich habe die Kurzgeschichte „The Last Leaf“ von O. Henry gelesen. Ich mag diese Kurzgeschichte wirklich, weil sie eine wirklich gute Charakterentwicklung enthält und auch Lektionen fürs Leben enthält. Ich mag auch das Detail, das der Autor in diese Kurzgeschichte gesteckt hat. Sehr interessant ist auch die Darstellung der Lungenentzündung durch den Autor.
Grundstück
Johnsy ist eine junge Frau, die an einer Lungenentzündung leidet. Die Ärzte haben ihrer Freundin Sue gesagt, dass sie eine kleine Überlebenschance hat. Sue ist am Boden zerstört von den Nachrichten und beginnt neben Johnsys Bett zu malen. Sue hört Johnsy herunterzählen und fragt sie, warum sie zählt. Johnsy starrt auf einen Baum vor ihrem Fenster und zählt die fallenden Blätter. Johnsy sagt, wenn alle Blätter des Baumes fallen, wird sie sterben. Sue mag ihre Mentalität nicht und sie ruft Mr. Behrman an. Herr Behrman wird auch sauer auf Johnsys Logik und Mentalität. Eines Nachts geht Herr Behrman in den Regen und malt ein Blatt, damit es so aussieht, als hätte der Baum noch ein Blatt übrig. Johnsy ist erstaunt zu sehen, dass noch ein Blatt am Baum ist und überzeugt sich davon, dass es nicht richtig war, an den Tod zu denken. Sue und Johnsy finden später heraus, dass das letzte Blatt nur ein Gemälde und kein tatsächliches Blatt ist.
Charakterisierung
Johnsy ist die Hauptfigur und Protagonistin des Buches. Sue und Mr. Behrman sind statische Charaktere, während Johnsy ein dynamischer Charakter ist. Zu Beginn der Kurzgeschichte ist Johnsy sehr skeptisch, ob er nach einer Lungenentzündung gesund wird. Sie gibt an, dass sie sterben wird, sobald alle Blätter des Baumes vor ihrem Fenster fallen. Sie behält diese Mentalität bei, bis sie erkennt, dass das Leben kostbar ist und sie eine schlechte Mentalität gegenüber dem Leben hat.
Der Hauptgegner im Buch ist die Lungenentzündung. Lungenentzündung wird als ein sehr unfreundlicher Gentleman dargestellt, der nach Greenwich Village kommt. Lungenentzündung berührt Johnsy mit seinen kalten Fingern, was sie krank macht. Am Ende des Buches geht es Johnsy viel besser, aber eine Lungenentzündung berührt Mr. Behrman mit seinen kalten Händen und er stirbt am nächsten Tag.
Rahmen
"The Last Leaf" spielt in einem kleinen Teil der Stadt namens Greenwich Village. Diese Kurzgeschichte spielt auch in der Vergangenheit. Die Einstellung hat einen großen Einfluss auf die Hauptfigur und die Handlung, da Johnsy dadurch eine Lungenentzündung bekommt. Dies betrifft die anderen Charaktere in der Geschichte und führt auch zum Tod von Herrn Behrman.
Thematische Verbindung
Es gibt viele Themen, die in „The Last Leaf“ auftauchen, aber das Hauptthema ist Selbstlosigkeit und Opferbereitschaft. Als Mr. Behrman herausfindet, dass Johnsy die Blätter am Baum herunterzählt, steigt er in den Regen und malt ein Blatt, damit es so aussieht, als wäre noch ein Blatt übrig. Dieses Opfer lässt Johnsy ihr Leben überdenken und sie besser werden. Mr. Behrman opfert sein Leben, um Johnsys zu retten.
Empfehlung
Ich empfehle dieses Buch jedem Schüler der Mittel- oder Oberstufe. Dies ist eine wirklich gut geschriebene Kurzgeschichte, die diese Altersgruppe genießen und verstehen wird. Ich empfehle dieses Buch auch jedem Jungen oder Mädchen, da es ein Buch ist, das jeder gerne lesen kann.
Bevor ich überhaupt anfangen konnte, die Geschichte zu bewundern, ergriff mich die Struktur des ersten Satzes. Was zeichnet eine Kurzgeschichte aus? - ein brillanter Anfangssatz oder Absatz und ein zufriedenstellendes Ende. Ein Roman muss möglicherweise keines von beiden haben, definitiv nicht das erstere von zwei. Aber eine Kurzgeschichte, glaube ich, tut es.
Dies war der Anfangssatz. In einem kleinen Bezirk westlich des Washington Square sind die Straßen verrückt geworden und haben sich in kleine Streifen aufgeteilt, die "Orte" genannt werden.
Sie könnten es mögen, Sie könnten nicht. Es ist eine persönliche Entscheidung.
Wie auch immer, als ich mit der Geschichte fortfuhr, warteten mehr solcher Sätze auf mich.
Aber. Ja. Ein aber.
Aber aus irgendeinem Grund traf die Geschichte nicht meinen richtigen Akkord. Ich weiß nicht, was schief gelaufen ist, oder vielleicht auch.
Alles war gut. Flow war. Sätze waren definitiv. Es waren nicht einmal viele Charaktere da (was die Grundvoraussetzung für eine Kurzgeschichte ist). Dennoch konnte ich mich mit keinem der Charaktere verbinden und fühlte mich daher am Ende für keinen von ihnen.
Natürlich hat mich die Wendung am Ende berührt. Es gab das bittersüße Gefühl, das es geben sollte. Aber das war es.
Ich habe viele weitere Kurzgeschichten gelesen, die mir viel länger erhalten geblieben sind, nachdem ich sie gelesen habe. Aber "The Last Leaf" tat es nicht.
Es geht darum, sich auf die Geschichte, auf die Charaktere, auf ihre Gefühle beziehen zu können. Nicht jede Geschichte ist für jedermann. Vielleicht war dieser nicht für mich.